Chapter 15

51 10 0
                                    


پدرش با غرور لبخندی زد.
در همان حالی که لبخند به لب داشت، گفت:
"هر بار منو شگفت زده می کنی جنو. حالا میتونی بری و مراقب نوه‌ـم باشی.. همراه با جمین خوب ازش مراقبت کنین"
جنو تعظیمی کرد و بدون اینکه به عقب نگاه کنه از سالن خارج شد. به محض خارج شدنش بازم اسم خودشو شنید که مورد خطاب واقع شده بود. نفس عمیقی کشید و از روی شونش نگاه کرد و تنها یه صورت سرخ که سرخیش به خاطر عصبانیت و خشم بود رو دید.
"تو جلوی پدرت چیکار کردی ؟ از خونوادم دوری کن وگرنه نابودت می کنم"
جنو نیشخندی زد. خوشحال بود که تونسته بودن این زن رو به این حد از جنون برسونن. دیدن به جنون رسیدن زن صحنه خوشایندی بود.
با خونسردی گفت:
"میدونی چیه؟ دیگه واقعاً اهمیتی نمیدم که چی میگی. تا الان تحقیرم کردی ولی حالا اون جنو نیست که علی رغم تحقیرهات تو رو بازم ملکه صدا کنه یا بهت احترام بزاره. جنویی رو میبینی که تا الان ندیدی. "
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
"واقعاً درک نمیکنم.. همه این کار ها رو فقط برای این که با یه برده که پشیزی ارزش نداره داری انجام میدی. حتی میتونم بگم برای تصبیت جایگاه و قدرتت توی این قصر.."
نگاهی به سر تا پای زن انداخت و با پوزخند ادامه داد:
"یه ارزش کمتر از ارزش امگاهای این قصر که حکم برده دارن رو داری."
قدمی به زن نزدیک شد و با لحن سردی ادامه داد:
"بهتره جایگاه خودتو بدونی وگرنه قبل از این که بفهمی چی شده سلطنتِ تو سقوط میکنه."
و بعد بدون این که منتظر حرفی از جانب زن باشه روی پاشنه پا چرخید و به سمت اقامتگاه خودش رفت.
عصر بود، آفتاب گرم روی گنبد شیشه ای می درخشید. در حالی که قدم بر می‌ داشت امگایی که داشت می دوید رو ندید و به هم برخورد کردن.
"اعلیحضرت! من معذرت میخوام. این اشتباه من بود که به جلوم نگاه نکردم. لطفاً بی عقلی و بی فکریِ من رو ببخشید"
به امگا نگاه کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
"مشکلی نیست. اتفاق که بخواد بیوفته همیشه میوفته. دفعه بعد مراقب باش. ممکنه به خودت آسیب برسونی"
چشمای امگا گرد شد، گونه هاش سرخ شد اما چیز بیشتری نگفت و تنها به تکان سر و بعد پایین انداختن سرش اکتفا کرد و کنار کشید.
وقتی جنو به اقامتگاه ـش رسید هچان و رنجونی رو دید که توی بالکن داشتن با هم ورق بازی میکردن (*همون پاسور خودمون فکر کنم 😂) در حالی که جمین کوان رو توی بغلش گرفته بود و آروم تکون‌ـش میداد و برای خوابیدن پسرشون لالایی می خوند.
البته جمین اغلب لالایی می خوند. لالایی هایی که برای جنو ناآشنا بود و حتی گاهی به زبان متفاوتی بود با این حال امروز صورتی کوچولو داشت لالایی ای درباره پرندگان برای پسرشون میخوند.
با این که کوان هنوز کوچیک بود ولی به نظر میومد پرنده ها رو دوست داره. هر بار که (جنو) توی بغلش می گرفت و اونو می برد سمت پنجره یا بالکن، کوان کوچولو با شنیدن صدای جیک جیک پرنده ها ذوق میکرد و چشماش رو گرد می کرد و دهنش رو باز می کرد، گویا میخواد حرف بزنه ولی به خاطر نداشتن قدرت تکلم تموم حرفایی که میخواد بزنه درون خودش خفه میشد.
جمین خواب آلود به نظر میومد ولی باز هم به خاطر پسرشون از خواب خودش گذشته بود و از پسرشون غافل نشده بود.

Wind of the dawn - nominWhere stories live. Discover now