Chapter 3

99 33 4
                                    

جنو بلند شد. بعد از پوشیدن لباسای سلطنتیش و مرتب کردن موهاش، به سمت اقامتگاه پادشاه رفت.

براش جای سوال داشت که نانا الان داره چیکار میکنه و از طرفی هم باید به دیدن مامانش می رفت؛ چون دیروز فراموش کرده بود. اگه برادراش نمیومدن، قطعا یادش میومد و به دیدن مامانش میرفت.

با رسیدن به اقامتگاه پدرش، منتظر موند تا نگهبانا در رو باز کنن.

پدرش، جونیول، مردی خوش قیافه بود و هر سه تا پسرش یعنی تیونگ و مارک و جنو به خودش رفته بودن و شبیهش بودن.

برق چشمای طلاییش نشون از قدرت تحت کنترلش بود، گرچه جنوش هم خیلی بیشتر از یه آلفای قدرتمند بود ولی متاسفانه تجربه ای نداشت.

پدرش روی تخت نشسته بود و جلو رفت و پایین روی زانوهاش نشست و تعظیم کرد.

"منو خواسته بودین عالیجناب"

"چطوری پسر سرکش من؟ توی مراسم دیروز هم نبودی"

"سرم شلوغ بود. چیز مهمی رو از دست دادم؟"

جنو پرسید و سعی کرد نگران به نظر برسه.

پادشاه سرش رو کمی تکون داد.

"پس در مورد امگایی هستش که آوردمش؟"

جنو دوباره پرسید.

"اون آلفا اومد تا برده اش رو پس بگیره. اما من پولشو بهش دادم و فرستادمش"

جنو دندوناش رو بهم دیگه فشرد.

چطور جرئت کرده!؟

"من.. خب فک کردم که پسرم اگه امگایی رو با خودش آورده پس انگار از اون امگا خوشش اومده. کار درستی کردم؟"

"من نمیتونم هیچ اعتراضی به حرفتون بکنم اعلیحضرت. اما در مورد امگا.. حق با شماس. برام مهمه و اگه بهم اجازه بدین، میخوام که اینجا با من بمونه"

"تو اونو نفرستادی به حرمسرا. میخوای برای خودت نگهش داری؟"

جنو، دستاش رو زیر آستین بلند لباسش مشت کرد.

سرش رو تکون داد و پدرش تعجب کرد.

"وقت ازدواجت رسیده. اینو میدونی دیگه؟ میتونی اون امگا رو برای خودت نگه داری، اما اینم میدونی دیگه که با اونی که من گفتم باید ازدواج بکنی؟"

"اعلی-"

"چرا هیچ وقت منو پدر صدا نمیزنی؟ من، برات فقط یه پادشاهم؟"

پادشاه بی صبرانه به چشمای جنو خیره شده بود و منتظر جواب بود.

اره، اره. همش یه پادشاهی. من، شمشیرتم، عدالتتم، رقیبتم؛ اما هیچ وقت پسرت نبودم و نمیشم.

جنو، اخلاقی شبیه به خودش نداشت. اهل خوش گذرونی و عیش و نوش نبود. میدونست که دو تا پسر بزرگتر از جنو داره که در آینده میخواستن تاج و تخت رو بگیرن.. اما دور شدن جنو، این کار خودش نبود. می دونست از جنوش غافل شده و مجبور شده بود، پسرش تا به الان تموم دردهاش رو با مادرش شریک بشه. اما هیچ یک از اینا خواسته دل خودش نبود.

Wind of the dawn - nominWhere stories live. Discover now