Chapter 11

80 21 0
                                    

Chapter 11

"اون یه دستبندی که از یاقوت درست شده رو میندازه دستش. تا حالا بهش دقت کردی؟ دستبند... دستبندی که هیچ‌وقت از مچ دست چپش در نیومد. اوه این خیلی فوق العادس که ... یعنی اون دوتا باهم رابطه پنهونی دارن "
"اونا دستبنداشون رو یکی گرفتن، شجاعتشون شگفت انگیزه"
جمین پلکی زد و گفت:
"با توجه به این سطح هوش و درک کل آدمای این قصر حتی تو، جای تعجبی نداره. حرفم اینه، من به مدرک بیشتر و بزرگتر از یه دستبند نیاز دارم. برای همین باید مراقب هردوی اونا باشم. البته قبل از بیرون کردنش باید یه لرد قابل اعتماد به عنوان جایگزین پیدا کنم که دست راست پادشاه بشه و به ما خدمت کنه"
جمین به طرز خیلی عجیب و جدی ای همه چیز رو برنامه ریزی کرده بود. مشخص بود که چقدر مرتب و پر قدرت و دقیق کار میکنه. طبق همون نکته ای بود که جمین به جنو گفته بود: برای به دست آوردن هر چیزی باید بجنگی و هیچ چیزی رایگان در اختیارت قرار نمیگیره.
"عروسی تیونگ قراره در عرض چهار هفته برگزار بشه و حاکمان قبایل و هر فرد مهمی توی این عروسی شرکت میکنن. تو میتونی از این فرصت استفاده کنی و دنبال کسی باشی که میشه بهش اعتماد کرد"
جنو گفت و جمین در جواب سری تکون داد.
"ولی بازم... اون تو انجام دادن هرکاری مهارت زیادی داره"
جمین در حالی که پاهاش رو دراز میکرد گفت:
"کافیه دیگه"
شکمش هر روز بزرگتر میشد و نشون از بزرگ شدن بچه درون شکمش بود.
جمین با به دنیا آوردن بچه شون به همسر اصلی شاهزاده تبدیل میشد و همه چیز برای اونا آسون تر از قبل میشد.
پدرش از نظر عاطفی بخاطر وجود نوه‌ش به اونا وابسته میشد و طبق چیزایی که صورتی کوچولوش گفته بود، ساده ترین راه برای کشتن دشمن، قرار گرفتن توی مرکز قلبشون بود. قرار نبود به کسی رحم کنه، هیچ کسی سزاوار و شایسته دل رحمی نبود. چیزی رو میخواست و بدون توجه به عواقب و واکنش ها و افرادی که قرار بود بهشون آسیب بزنن میخواست به دستش بیاره.
"اسمی برای بچه انتخاب کردی؟"
جمین پرسید.
و در حالی که پاهاش رو تکون میداد ضربه آرومی به کمر جنو زد.
چیزی که توی رابطه این دو پسر جالب بود، این بود که بدن هاشون از هم جدا نمیشدن ولی روح هاشون هنوز با هم دیگه یکی نشده بودن، هنوز هم دیگه رو نشناخته بودن. امگا هر کاری که می کرد به خاطر قدرت بود در حالی که جنو به خاطر علاقه ای که به جمین و فرزند به دنیا نیومدشون داشت، انجام میداد.
اگه جنو میتونست علاقه جمین نسبت به خودش رو داشته باشه، دیگه چیز زیادی نمی خواست.
مرزهایی میون شون وجود داشت که جنو ‌نمی تونست ازشون عبور کنه اما همه اونا رو قبول کرده بود
می تونست همون نانای سرکشی که یه روزی به اتفاق تصادف دیده بود رو لمس کنه، باهاش بخوابه، هر روز ببینتش و باهاش حرف بزنه و همه اینا به نوبه خودشون برای جنو با ارزش بود.
"مینجون قراره خوشتیپ و زرنگ و با استعداد باشه"
جمین خرخر (همون صدایی که اصولاً توی ریل لایف هم درمیاره) کرد و گفت:
"قراره شبیه من بشه"
جنو خندید و ران پای برهنه جمین رو نوازش کرد.
"خب... این اسم پدربزرگ من بود. مرد خیلی دوست داشتنی‌ای بود ولی زیاد عمر نکرد و توی چهل سالگی به خاطر بیماری فوت کرد. هنوز اونو خوب یادمه، وقتایی که جدا از هر چیز و هر کسی باهام وقت میگذروند و اون بعد از مادرم کسی بود که بیشترین وقتمو باهاش میگذروندم"
"خیلی خوب. باشه."
جمین شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
"اما اسم بچه بعدی مون رو من باید انتخاب کنم"
بعدی... فکرش باعث شد که جنو لبخندی بزنه و فشاری به گوشت نرم ران پای جمین وارد کنه.
"ما قراره خوشگل ترین بچه ها رو توی کل جهان داشته باشیم"
جنو هیچ وقت درباره ظاهرش تعریف نمیکرد، نمی گفت من زیباترینم، ولی میدونست که خوشتیپ ئه و نیازی به گفتن این که جمین زیبا ئه نبود.
اون شب برای بار دیگه با هم رابطه داشتن و قلب جنو‌ پر از امید و رویا بود.
اگه معنای خوشبختی رو از جنو میپرسیدن، اون در پسر لاغری که بچه شون رو توی شکمش حمل میکرد تعریف می کرد. وقتی خوشبخت بود دیگه چی رو از خدا میخواست؟

Wind of the dawn - nominWhere stories live. Discover now