خب... برای بعد از این اتفاق... نیازی به گفتن نیست. همه متوجه شدن که جنو با اون امگا رابطه داشته و برادراش هم وقتی رو برای سینجیم کردنش تلف نکردن و با سوالات عجیب غریبشون اونو گوشه ای گیر انداختن. البته اگر بخواییم کامل تر بگیم، تقریبا بیشتر آدمای توی قصر فهمیدن که جنو با اون امگای مو صورتی رابطه داشته و رابطه شون هم به شکل عجیبی داره پیش میره. همه چیز فراتر از یه رابطه ارباب – برده بود.
جنو به این موضوع که اون امگا رو به عنوان همسرش می خواست اهمیت می داد، چرا که به آرومی داشت معنای بودن جمین رو می فهمید و درک می کرد. مثل مرهمی برای دردهاش بود.
تقریبا یه هفته بعد از اون اتفاق بود که جمین رو به عنوان کسی که قرار بود همسر اصلیش بشه اعلام کرد و خب این به گوش پدرش رسیده بود و خواسته بود که به ملاقاتش بره.
صبح همون روز هم جنو به خدمتکارا سفارش کرد که چیدمان اتاق جمین رو تغییر بدن. اون اتاق باید اتاقی مناسب همسر اصلی شاهزاده می بود.
جمین در حالی که دست راستش رو روی شکمش گذاشته بود و اروم انگشت شصتش رو روی شکمش نوازش گونه میکشید، بهش گفت:
"اینکه بخوام نامزد و بعد همسرکسی بشم توی برنامه های من نبود"
جمین به طرز عجیبی حس می کرد که نطفه ای توی شکمش قراره داره و روز به روز بزرگتر میشه.
با یادآوری این که بعد از رابطه شون اتاق جنو از فرمون هاشون پر شده بود و باعث شده بود که بقیه نخوان وارد اون اتاق بشن یا حتی نزدیکش بشن تک خنده ای کرد.
هچان اسم اون دوتا رو خرگوشای دیوونه گذاشته بود. چرا؟ خب خیلی باهم بحث داشتن و جالبیش اینجا بود که باهم دیگه هم راه میومدن. دو تا خرگوشی که مثل دو تا دیوونه دعوا و بحث می کردن ولی باز به هم دیگه برمی گشتن و به هم دیگه کمک می کردن.
"این تنها راهی هستش که میتونم اینجا نگهت دارم. نمیتونم ازدواج کنم. چون اگر ازدواجی صورت بگیره پدرم تو رو تبعید میکنه. من الان تو رو با نامزدی میتونم اینجا نگه دارم"
جمین پوزخند صداداری زد و چشمای جنو از این واکنش جمین گرد شد.
"توی رات* بعدیت، تو منو جفت خودت میکنی. مارکم میکنی. باید تموم راه هایی که پدرت میتونه ازش بره رو ببندیم. قطعا تبعید کردن جفتِ شاهزادش با بچه توی شکمش رو نمیخواد، حتی اگر هم بخواد براش گرون تموم میشه"
جنو ایستاد و با اخم به جمین نگاه کرد. مارک کردنش؟ جفت شدن؟ اما جفت شدن با برده ها مطلقا ممنوع بود. البته خب، خودش به این چیزا اهمیت نمیداد. این بقیه بودن که به اینجوری چیزای اهمیت میدادن.
"با این کار همه علیه ما میشن، ینی منظورم خیلی مخالفت میکنن باهامون. چون این ممنوعه"
YOU ARE READING
Wind of the dawn - nomin
Fanfiction" طلوع باد " " لی جنو، شاهزاده سومی است که به دنبال راه هایی برای لبخند زدن دوباره مادرشه و البته قاطعانه از باخت در برابر دشمن امتناع میکنه. تنها چیزی که میخواد تاج و تخته اما سرنوشت براش بیش از یک تاج رقم میزنه. و جمینی که از دست برده ها نجات پیدا...