Chapter 9
هچان به پشت جنو زد و دربارهی این که جنو بالاخره دست از باکره بودن کشیده و امگایی برای خودش گرفته و حالا اون امگا قراره بچه ای رو براش به دنیا بیاره، شوخی می کردن.
البته طرف دیگه رنجونی هم وجود داشت که همیشه شرط می بست که جنو باکره میمونه و اصلا نمیتونه بره سمت یه امگا و بخواد یه بچه ای از خون خودش داشته باشه، همیشه می گفت جنو توی تنهایی و باکره از دنیا میره.
سه هفته از بارداری جمین می گذشت و جنو توی این مدت خیلی حساسیت به خرج میداد. دور و اطراف جمین می پلکید و هر چیزی که جمین می خواست رو سریعا دستور میداد که تهیه کنن. نوازش کردن شکم کمی برآمدهی جمین عادتش شده بود.
البته که جمین بعضی وقت ها کلافه میشد و با گفتن جمله هایی مثل "لعنت بهت شاهزاده" ، " قسم میخورم که یه روز مسمومت کنم" ، " فکر نکن کارم فقط نقشه کشیدنه"، "خودم یه روز تو رو می کشم" خودشو خالی می کرد .
و خب جنو که می دونست جمین از روی حرص خوردنش و کلافگیش میگه، اهمیتی نمیداد و لبخند هایی که به نوبهی خودشون زیبا بودن رو تحویل جمین میداد و دوباره به کار خودش ادامه میداد.
جمین با اومدن ناگهانی اش باعث شده بود کل زندگی جنو عوض بشه یا حتی میشه گفت وارونه بشه. و باید گفت که وارونه شدن دنیای جنو برای ایجاد دنیای جدید، شادی زیادی بهش بخشید.
امگای مو صورتی، بچه شون رو داخل شکمش داشت. حتی جمین بهش گفته بود که بچه اولشون پسر میشه اما جنو اهمیتی به جنسیت بچه نمیداد، دریغ از ذره ای. اما همیشه توی ذهنش بود، بچه شون شبیه کی میشه؟ جمین یا خودش؟ خودش دوست داشت بچه شون شبیه جمین باشه. با چشمای نافذ مشکی و پوستی سفید که شیرینی و زیبایی ازش میبارید و روحی به همون شیطانیِ جمین.
پادشاه برای اعلام کردن اولین نوهش جشنی رو به پا کرد. پایکوبی ها، نورانی کردن قصر و حتی شهر.
حتی افراد خارج از قصر هم خوشحال بودن، از اینکه قرار بود صدای نوزادی رو از میون دیوار های قصر بشنون.
همه چیز دست به دست هم داده بودن تا جمین رو برای هر کسی به بیشتر از یه غریبه بودن تبدیل کنن، اون حالا دیگه یه امگای غریبه ای نبود که شاهزاده به قصر آورده بودتش. اون حالا همسر اصلی شاهزاده محسوب میشد ، همسری که فرزند شاهزاده و اولین نوه پادشاهیِ لی رو داشت درونش حمل میکرد.
البته که اولین موفقیت جمین، به دست آوردن دل جنو بود و جمین هیچ گونه شرمی بابت بازی دادن جنو نداشت.
جمین در حالی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت:
"جنو! به خدمتکارا بگو که من برنج با مرغ میخوام"
YOU ARE READING
Wind of the dawn - nomin
Fanfiction" طلوع باد " " لی جنو، شاهزاده سومی است که به دنبال راه هایی برای لبخند زدن دوباره مادرشه و البته قاطعانه از باخت در برابر دشمن امتناع میکنه. تنها چیزی که میخواد تاج و تخته اما سرنوشت براش بیش از یک تاج رقم میزنه. و جمینی که از دست برده ها نجات پیدا...