اواسط این پارت اسمات داره و مشخص کردم براتون
شام توی سکوت سپری شد، جز چند باری که مارک از جمین درباره بارداری و احساسش و علاقه میون اون و جنو پرسید و جمین هم با خوش رویی و در کمال احترام بهش جواب داد.
جنو از حرص داشت خودشو با غذا خفه میکرد و صورتش قرمز شده بود و صورتی کوچولو محکم به پاش از زیر میز کوبید و این ضربه پاش به معنی «احمق! اینقد بی آبرو بازی درنیار» بود.
جنو حرصش گرفته بود. از این که مجبور بود توی این جمع معذب کننده بشینه و وقت های با ارزش زندگیش رو تلف کنه. از تلف کردن وقتش برای کسایی مثل ملکه و پسراش متنفر بود ولی مجبور بود و از همین اجبار داشت حرص می خورد.
جمین در حالی که دور دهنش رو با دستمال پاک میکرد، آروم پلک میزد و با شرمندگی و ناراحتی به بقیه نگاه میکرد. چرا انجام میداد؟ چون ملکه با نگاه عجیبی داشت جنو رو تماشا میکرد.
جمین حس می کرد که الان ملکه توی ذهنش داره کلمات نامناسب به جنو نسبت میده برای همون ترجیح داد نقش یه فرد ناراحت و شرمنده از رفتار جفتش رو بازی کنه.
البته جنو میدونست همه این کارای صورتی کوچولو نقش بازی کردنی بیش نیست ولی به هر حال اون خیلی خوب نقشش رو ایفا میکرد.
جمین در جواب سوال مارک که نظرشو در رابطه با جنو پرسیده بود، جواب داد:
"خب... جنو، شاهزاده من خیلی میدرخشه. اون منو از دست بقیه نجات داد و همیشه مهربونی و شیرینی و محبتش رو به من داده. تا قبل اومدن جنو به زندگیم هیچ وقت نمیتونستم حدس بزنم که همچین آلفایی هم میتونه توی این دنیا وجود داشته باشه."
و دست جنو رو توی دستش گرفت و به هم دیگه لبخند زیبا و از روی عشق زدن.
تیونگ که از جنو کینه به دل گرفته بود، پوزخند صدا داری زد و چاپستیک فلزیش رو توی بشقاب ول کرد که باعث شد صدای بلندی ایجاد بشه. ملکه بهش نگاه سرزنشگری انداخت. مهم نبود که پسر خودش ئه یا نه، مهم این بود که نباید بی احترامی کنه.
جنو فکر کرد.
به این فکر کرد که شاید این همون نقطه شروع باشه و با جمینی که نگاهش رو از روی صحنه رو به روش برنمی داشت مشغول تماشای صحنه رو به روش شد. جمین بهش گفته بود که الان اعصاب تیونگ خیلی مشوش ئه و امکان هر لحظه عصبانی شدنش وجود داره و البته عصبانی کردنش هم راحته.
نوبت تو ئه
"چی تو رو به خنده انداخته تیونگ هیونگ؟"
جنو پرسید.
و بدون این که فرصتی برای حرف زدن به کسی بده ادامه داد:
YOU ARE READING
Wind of the dawn - nomin
Fanfiction" طلوع باد " " لی جنو، شاهزاده سومی است که به دنبال راه هایی برای لبخند زدن دوباره مادرشه و البته قاطعانه از باخت در برابر دشمن امتناع میکنه. تنها چیزی که میخواد تاج و تخته اما سرنوشت براش بیش از یک تاج رقم میزنه. و جمینی که از دست برده ها نجات پیدا...