ᯓ prologue

1.2K 214 59
                                    


نفس عمیقی کشید و برای بار بیست و هشتم توی رخت خوابش غلتید. هیچوقت نمیتونست با تخت‌های کوچیک توی این کاروان‌های لعنتی کنار بیاد، و نکته‌ی بد ماجرا این بود که همیشه برای مسابقات باید توی این کاروان‌ها میخوابید. البته به غیر از مسابقات المپیک که یک اتاق خیلی خوب با تخت دونفره نصیبش شد.

دست‌هاش رو زیر سرش حلقه کرد و توی تاریکی به سقف کاروان خیره شد. نیم نگاهی به تخت دیگه‌ای که کمی اونطرف‌تر بود انداخت و با صدای نسبتا آرومی گفت:

-یونگ، تو بیداری؟

کمی صبر کرد اما جوابی نگرفت. ناامید چشم‌هاش رو توی کاروان چرخوند تا شاید چیزی پیدا کنه که بتونه بهش کمک کنه خوابش ببره، اما هیچ چیزی بجز بدن پسری که دوستش داشت اونجا نبود‌. پس این بار بلندتر صداش کرد:

-یونگ، با توام. بیداری؟

صدای خش خش ملحفه‌ها قبل از غرغر پسر دیگه به گوشش رسید. یونگی سرش رو از زیر ملحفه بیرون آورد با چشم‌های نیمه باز غرید:

-حالا دیگه بیدارم. چی میخوای؟ محض رضای خدا چرا هربار باید این مشکل رو با تو داشته باشم؟

-یجوری حرف نزن انگار خودم هم از این وضع خیلی راضی‌ام. فقط... به اینکه جایی بجز اتاق خودمون بخوابم عادت ندارم.

بعد هم سرش رو بلند کرد تا بالشتش رو از زیر سرش برداره و به دیوار کاروان بکوبه.

-تازه بالشتم هم راحت نیست. ملحفه دور پاهام می‎پیچه باعث میشه دلم بخواد پاره‌اش کنم تا بتونم پاهام رو از شرش خلاص کنم. و این دیوار لعنتی سرده، نمیتونم بهش تکیه بدم.

صدای نفس عمیق و کلافه‌ی یونگی رو شنید و بعد نور کمی توی محیط پخش شد؛ پسر دیگه گوشی‌اش رو برداشته بود تا ساعت رو چک کنه. هوسوک از فرصت استفاده کرد و صحنه‌ی صورت مچاله شده‌ی یونگی که نور موبایلش بهش تابیده بود و سایه روشن جالبی روی پوستش ایجاد کرده بود رو توی ذهنش حک کرد.

-سه و نیم صبحِ فاکی. تو من رو ساعت سه و نیم فاکی بیدار کردی تا درباره‌ی بالشت سفتت غر بزنی؟

صدای اعتراض هوسوک بلند شد.

-یونگی! من نمیتونم بخوابم.

-آره میدونم، اما چرا نمیذاری من بخوابم؟ تو امروز مسابقه‌ات رو تموم کردی، من فردا باید مسابقه بدم. و اگه نمیدونی به یک خواب راحت نیاز دارم، همون چیزی که الان ازم گرفتی‌اش.

هردوشون نفس کلافه‌ای کشیدن، میدونستن قرار نیست تا روشنی هوا بخوابن. هوسوک با شنیدن اسم مسابقه یاد صدای کوبیده شدن سم‌های اسبش روی خاک نرم زمین مسابقه، و نفس نفس زدنش افتاد. اون صدای خاص و خسته که موقع بیرون دادن نفسش ایجاد میکرد، صدای بهم خوردن اتصالات فلزی افسار و دهنه، صدای غرشی که موقع سرعت گرفتن ته گلوی اسبش ایجاد میشد، صدای حبس شدن نفس حیوون موقع پریدن از روی مانع...

به همین راحتی دوباره دلش میخواست مسابقه بده. از کل سوارکاری‌اش هنگام مسابقات فقط صداها رو به یاد داشت، صداها و ارتفاعی که موقع پریدن از روی مانع حس میکرد. فقط نرده‌های رنگی و گوش‌های اسبش که به اطراف میچرخیدن، و صداهایی که هیچکس بجز یک سوارکار نمیتونه بشنوه. و پرواز؛ حس بی وزنی‌ای که همراه اسبش تجربه میکرد.

به مدال طلایی که روی جالباسی، کنار کتش آویزون بود نگاه کرد. اون مدال حالا که به شدت به خواب نیاز داشت هیچ اهمیت کوفتی‌ای براش نداشت. فقط میخواست دوباره کنار یونگی ‌دراز بکشه و منتظر فرو رفتن ذهنش توی تاریکی بشه.

-برام داستان بگو.

-چی؟

صدای پوزخند خسته و تمسخرآمیز یونگی توی کاروان پیچید.

-اوه پسر کوچولوی من، هانسل و گرتل رو دوست داری یا سفید برفی؟

-داستان آشنایی‌مون رو بگو، داستان رسیدنمون به اینجا. توی یه کاروان، برای مسابقات پرش از مانع و درساژ، روی تختی که خیلی کوچیکه و بالشتی که خیلی سفته.

یونگی با وجود تمام بدخلقی و خوابالودگی‌اش لبخند زد. این یکی داستان مورد علاقه‌اش بود.





های هلو :"
میدونم دارید با خودتون میگید ب جای نوشتن فصل دوم استریت ریس هی میره فیکای دیگه رو مینویسه، ولی بهم حق بدید. از ارای استریت ریس خسته شدم، یک سال تمام داشتم مینوشتمش، ب یکم استراحت برای اون فیک نیاز دارم. ولی نگران نباشید، استریت ریس برام خیلی خاصه، نصفه ولش نمیکنم :)

و حالا این شما و این یک عدد فیک عجیب غریب دیگه از من •~•

ᯓ 𝙂𝙞𝙙𝙙𝙮 ᵘᵖWhere stories live. Discover now