ᯓ Four

483 154 23
                                    


خیلی زود دوباره توی راه خونه‌ی یونگی بودن، و ذهن وسوک از این بابت خوشحال بود. خونه‌ی مین‌ها رو دوست داشت، بوی زندگی میداد. چیزی که هوسوک تابه‌حال واقعا تجربه‌اش نکرده بود.

غذا خوشمزه و صحبت کردن با خانواده‌ی یونگی دلنشین بود. بعد از خالی شدن بشقابش، هوسوک باز هم احساس خوابالودگی میکرد و اینبار یونگی هم بهش پیوسته بود. خانم مین هردوشون رو به اتاق یونگی فرستاد و به هوسوک گفت میتونه روی تخت دخترش بخوابه.

یونگی جلوتر از هوسوک راه میرفت و اون رو به سمت طبقه‌ی بالا، جایی که اتاق‌ها قرار داشتن هدایت میکرد. قدم‌هاش روی زمین پارکت شده، صدای ناله‌ی چوب‌ها رو بلند میکرد و حس راه رفتن توی یک مهمان‌خانه‌ی قدیمی رو به هوسوک میداد.

خیلی زود هردو پسر خودشون رو داخل یکی از اتاق‌ها انداختن و یونگی مستقیم به سمت تختی که انتهای اتاق، نزدیک پنجره قرار داشت رفت. ملحفه‌های نارنجی روی تشک کشیده شده بودن و چندتا مجسمه‌ی کوچیک چوبی بالای تخت گذاشته شده بود. تخت دیگه‌ای کنار دیوار، روبه روی تخت یونگی بود. ملحفه‌هاش کرمی رنگ بودن و اوریگامی‌های مختلف به جای مجسمه‌های کوچیک روش خود نمایی میکردن. حدس زدن اینکه این تخت مال خواهر یونگی بوده کار سختی نبود.

هوسوک همونطور که پسر دیگه خودش رو زیر ملحفه‌ها میکشید روی تخت خواهرش نشست و یکی از اوریگامی‌هایی که شبیه تمساح بود رو برداشت. درحالی که زیر و روش میکرد از یونگی پرسید:

-چرا نارنجی؟

یونگی‌که برای چرتش آماده میشد صدای گیجی از خودش درآورد.

-چی؟

-چرا ملحفه‌ی نارنجی؟

یونگی به ملحفه‌ای که روی شونه‌اش کشیده بود نگاه کرد و تکخنده‌ی خوابالودی زد.

-نارنجی رو دوست دارم، یاد نارنگی میندازتم.

هوسوک لبخند قلبی شکلِ بزرگی زد و توی ذهنش به علاقه‌ی یونگی برای نارنگی خندید. یه سوارکار سافت با علایق پشمکی، اما رفتاری به سردی یخ درحال ذوب در آغاز بهار. همونقدر سرد و نازک، فقط کافیه توی حریمش قدم برداری و از نازکی لایه‌ی یخ نترسی. اونوقت توی دریاچه می‌افتی و احساسات یونگی تو رو دربر میگیرن.

-یونگی؟

پسر دیگه با کلافگی چشم‎هاش رو باز کرد و غر زد:

-باز چیه؟

-چرا با خواهرت توی یک اتاق می‎خوابی؟

به یونگی نگاه کرد که قبل ازجواب دادن خمیازه‎ای کشید و لب‎هاش رو روی هم فشار داد. توی این موقعیت شبیه یک بچه‎ گربه‎ی خوابالود و پشمالو شده بود. یک گلوله‎ی پشمالوی سفید که توی خودش جمع شده و صورتش رو بین پنجه‎هاش مخفی کرده.

ᯓ 𝙂𝙞𝙙𝙙𝙮 ᵘᵖDonde viven las historias. Descúbrelo ahora