ᯓ Six

455 156 23
                                    


هفته‌ی بعد، هوسوک زودتر برای کلاسش حاضر شده بود؛ اونقدر زود که حتی یونگی هم به اصطبل نیومده بود. پس هوسوک تصمیم گرفت به خونه‌ی مین‌ها سری بزنه و یونگی رو از خواب بیدار کنه. وقتی راننده‌اش جلوی خونه‌ی مین‌ها متوقف شد بهش فرصت نداد از ماشین پیاده بشه و در رو براش باز کنه. خیلی زود خودش رو از اتاقک ماشین بیرون انداخت و راننده رو مرخص کرد.

هوسوک زنگ در رو زد، اما صدای بلندی از داخل خونه بهش گفت در بازه و میتونه بره داخل. به محض باز کردن در آقای مین رو دید که با لبخندی زیبا بهش خوشامد میگفت. هوسوک هم با یکی از لبخندهای بزرگش کمی با آقای مین خوش و بش کرد. مرد همونطور که پشت میز غذاخوری نشسته بود و از پشت دود پیپش به برنامه‌ی این ماه اصطبلش نگاه میکرد، هوسوک رو به نشستن روی صندلی کنارش دعوت کرد.

-جانگ جوان، حسابی غافلگیرم کردی. فکر نمیکردم انقدر زود بیای.

-خودم هم فکر نمیکردم انقدر زود از خواب بیدار بشم و به اینجا بیام. اما وسوسه‌ی قدم زدن توی هوای خنک صبحگاهی و نسیمی که توی دشت می‎پیچه، از وسوسه‌ی تخت خوابم قوی‌تر بود.

آقای مین با خنده پیپ و کاغذهاش رو رها و دستش رو روی شونه‌ی هوسوک گذاشت.

-حق باتو ئه، این دشت جاذبه‌ای داره که حتی من هم بعد از این همه سال نفهمیدم دقیقا از کجا نشات میگیره.

مرد همونطور که آروم از روی صندلی بلند میشد با صدای بلندی از یونگی خواست از اتاقش دل بکنه و پایین بیاد تا صبحونه بخورن. بعد هم به سمت حیاط رفت تا همسرش رو از توی گلخونه‌اش بیرون بکشه. همونطور که از هوسوک دور میشد غر میزد و زیر لب میگفت اگه اون زن رو از گلخونه جدا نکنه همه‌شون از گرسنگی تلف میشن.

هوسوک به نشونه‌های بارز سن بالا که توی رفتار آقای مین خودنمایی میکردن لبخند زد. آروم راه میرفت و با خودش صحبت میکرد، بین راه قاب عکس‌های روی دیوار رو صاف میکرد و به چهره‌های خندون بچه‌هاش خیره میشد، قلنج گردنش رو با یک حرکت میشکست و با آهی آسوده به عقب تکیه میداد تا پیپ رو بکشه.

صدای قدم‌های تند یونگی روی پله‌ها رشته‌ی افکار هوسوک رو پاره کرد. پسر با موهای شلخته و نمدار از پله‌ها پایین می‌اومد و با هر بار حرکت آزادانه‌ی دست‌هاش موقع پریدن روی پله‌ها، یقه‌ی لباسش بیشتر حرکت میکرد تا پوست شونه‎اش رو به نمایش بذاره.

-اوه، هوسوک! زود این طرف‌ها پیدات شده. خبریه؟

هوسوک اولین چیزی که به ذهن قفل کرده‌اش رسید رو به زبون آورد.

-زود اومدم تا حالت رو بپرسم، و اگه تونستم یکم قدم بزنم.

یونگی ریز ریز خندید با قدم‌های شلخته خودش رو به میز رسوند. همونطور که توی ظرف‌های خالی صبحونه سرک میکشید تا شاید معجزه‌ای رخ بده و یکی‌شون پر باشه گفت:

ᯓ 𝙂𝙞𝙙𝙙𝙮 ᵘᵖWhere stories live. Discover now