ᯓ Ten

669 144 15
                                    


بالاخره روز تولد هوسوک از راه رسیده بود و اسب‌های جدید و جوون به اصطبل آورده شده بودن. یونگی تمام روز کنار هوسوک موند و توی انجام کارهایی که این چند وقت به عادت اون پسر تبدیل شده بودن بهش کمک کرد. یک کیسه‌ی هویج و سیب رو با خودش حمل میکرد و با علاقه به حرف‌های هوسوک گوش میداد که همزمان با غذا دادن به اسب‌ها، باهاش صحبت میکرد.

-یونگی، این یکی از هویج زیاد خوشش نمیاد. برای همین همیشه بهش سیب میدم. یا این مادیان سفیده، اگه بهش سیب بدی با آرامش تمام اون رو توی کیسه برمیگردونه و بجاش یه هویج برمیداره. جالب نیست؟ همه‌شون سلیقه‌ی خودشون رو توی غذا خوردن دارن.

یونگی ریز ریز به کارهای هوسوک خندید و بی مقدمه خم شد تا لب‌های نرم پسر رو ببوسه. هوسوک با تعجب هینی کشید و دست‌هاش رو دور کمر یونگی ‌حلقه کرد. با حس کردن زبون پسر که برای وارد شدن به دهنش بی‌قرار بود، آه کوتاهی کشید و دهنش رو باز کرد. توی این چند وقت فهمیده بود یونگی طرفدار بوسه‌های خیس و ناگهانیه، و همیشه هم به دستشون میاره. درست مثل همین الان که وسط اصطبل اون رو به خودش چسبونده بود و با عطش زبونش رو توی فضای دهنش میچرخوند.

با مکیدن زبون سرکش یونگی، خودش رو عقب کشید تا بتونه نفس بکشه. با لبخند کوچیکی پیشو‌نی‌اش رو به پیشونی یونگی تکیه داد و با دکمه‌های لباسش بازی کرد.

-جدی میگم، باید خودت رو کنترل کنی یونگی. من نمیتونم هر بار بالا رفتن ضربان قلبم رو تحمل کنم.

یونگی بوسه‌ای روی موهای نرم هوسوک گذاشت و همون موقع اسبی رو دید که سرش رو تا جای ممکن به اون‌ها نزدیک کرده بود و با حالت مضحکی لب‌هاش رو تکون میداد. انگار اون هم یه بوسه میخواست! با گذشتن این فکر از ذهنش، خندید و هوسوک رو به سمت اسب برگردوند‌.

-ببینم، میدونستی این یکی خیلی منحرفه؟

هوسوک با دیدن وضعیت اون اسب زیر خنده زد و با انگشتش، آروم پوزه‌اش رو به سمت دیگه‌ای هل داد.

-برو از هم قد خودت بوس بگیر آقا اسبه.

یونگی با حالت سرگرم شده‌ای به هوسوک نگاه کرد که زیر چونه‌ی اسب رو میخاروند و بهش یک سیب میداد. وقتی پسر به سمتش برگشت، زمزمه کرد:

-تولدت مبارک پونی کوچولوی من.

هوسوک خنده‌ی بلندی سر داد و بدن یونگی رو توی آغوشش کشید.

-پس قضیه اینه، آقای تنبل دنبال من راه افتاده و کیسه‌ی خوراکی‌ها رو نگه میداره تا روز تولدم من رو خوشحال کنه.

-اوهوم.

-فردا چی؟

یونگی به نگاه بدجنس هوسوک پوزخند زد و همونطور که کمرش رو نوازش میکرد گفت:

ᯓ 𝙂𝙞𝙙𝙙𝙮 ᵘᵖTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon