ماشین لوکس از بین دروازههای بزرگ باشگاه سوارکاری رد شد و با سرعت کم روی سنگهای ریزی که همهجا رو پوشونده بودن حرکت کرد. سنگها زیر چرخ ماشین صدا میدادن و کمک فنرها برای کاهش حرکت کابین کافی نبودن. درنتیجه جانگ هوسوک، پسر آقای جانگ، بزرگترین سرمایه دار کره مجبور بود لیوان قهوهاش رو از خودش دور کنه تا محتویات داغش روی پاهاش نریزه. پسر با بدخلقی آهی کشید و غر زد:
-پدر، حتما مجبورم بیام اینجا؟با حرکت ناگهانی خودرو کمی از قهوه روی دستش ریخت و باعث شد از چیزی که هست عصبانیتر بشه. لیوان رو بدون معطلی از پنجره به بیرون پرت کرد و اصلا به این فکر نکرد که کس دیگهای مجبوره اون رو برداره و زمین رو تمیز کنه.
-منظورم اینه که، اسبها فقط حیوونهای بوگندویی هستن که باید بهشون لگد بزنی تا راه برن. برای چی باید سوارکاری بلد باشم وقتی همه با ماشین اینور و اونور میرن؟
آقای جانگ بدون اینکه سرش رو به سمت پسرش برگردونه، نگاهش رو به درختهایی که جادهی کوتاه منتهی به اصطبلها رو توی سایهی دلنشینی فرو برده بودن دوخته بود. گفت:
-بس کن هوسوک. تو حتی گواهینامه هم نداری و بهم میگی میتونی با ماشین هرجا که میخوای بری.
-پدر، من راننده دارم. نیازی به گواهینامه ندارم.
آقای جانگ کلافه روش رو به سمت پسرش که کنارش نشسته بود چرخوند. عینک آفتابی گرون قیمتش رو از روی چشمهاش برداشت و با لحن محکمی گفت:
-نمیخوام یک کلمهی دیگه هم بشنوم، به اندازهی کافی به بهانههات بها دادم. بهانه تراشی تا اینجا جواب داده اما از این به بعد دیگه نمیتونی از زیر بار وظایف و مسئولیتهات شونه خالی کنی. تو یک اشرافزاده محسوب میشی، پس باید مثل یکی از اونها رفتار کنی.
ماشین متوقف شد و آقای جانگ همزمان با پیاده شدنش اضافه کرد:
-درضمن، کدوم مردی رو دیدی که رانندگی یا سوارکاری بلد نباشه؟هوسوک چارهی دیگهای نداشت جز اینکه به حرف پدر یک دندهاش گوش کنه و مثل یک آدم غربی لعنتی پوزهی اسبش رو نوازش کنه. گاهی اوقات والدینش مثل بدترین انسانهای روی زمین به نظر میرسیدن و این هم یکی از اون اوقات بود. با اخمی که پیشونیاش رو چین انداخته بود عینک آفتابیاش رو از روی موهاش پایین آورد تا روی تیغهی بینیاش قرار بگیره. چقدر دلش میخواست الان توی خونه و درحال کشیدن پرترهی موردعلاقهاش بود، نه جایی که بوی پهن هواش رو پر کرده بود.
خیلی مقاومت کرد تا دستش رو جلوی بینیاش نگیره، اما نتونست خودش رو متوقف کنه تا به بینیاش چین نده. بعد از اون باری که فاضلاب توی خیابون ترکیده بود، این بدترین بویی بود که به مشامش خورده بود. پدرش با دیدن بینی چین خوردهاش پوزخندی زد و گفت:

VOUS LISEZ
ᯓ 𝙂𝙞𝙙𝙙𝙮 ᵘᵖ
Fanfictionᯓ [ Completed ] Catch your horse before it runs wild and free, out of your reach. *از uglyndepressed خیلییییی ممنونم بابت این کاور خوجمل ㅠㅠ♡ مینی فیک Giddy up کاپل: سپ ژانر: ورزشی، رمنس، اسمات Couple: Sope Genere: Sports, Romance By: Brunetta