ᯓ Five

464 156 24
                                    


موقع ناهار، خانم مین از دیدن هوسوک خیلی خیلی خوشحال شد. بهش گفت اینکه میبینه به سوارکاری علاقه‌مند شده و بهشون سر میزنه واقعا براش دوست داشتنیه، و کلی بهش تاکید کرد که هیچوقت برای اومدن به خونه‌شون تردید نکنه. از مهمون نوازی خانواده‌ی یونگی لذت میبرد، آرزو میکرد ای کاش خانواده‌ی خودش هم همینقدر گرم و دوست داشتنی بودن.

یونگی توی خونه، درست برخلاف وقتی که توی اصطبل بود، به یک پسر شیطون و شکمو تبدیل میشد. تقریبا هر ده دقیقه چیزی داخل دهنش می‌انداخت و با لذت میجوید. دونه‌های انگور یاقوتی، قطعه‌های سیب ترش و سبز، گیلاس‌های قرمز، هلوهای آبدار، شکلات‌های تلخ و شیرین، حتی بادوم زمینی‌های روی میز هم از دست یونگی در امان نبودن. البته توی این یک مورد هوسوک هم باهاش همکاری میکرد و در عرض پانزده دقیقه، دوتا تپه از پوست خالی بادوم زمینی روی میز درست شده بود.

خانم مین با دیدن این وضعیت خشکش زد، و یونگی و هوسوک همونطور که آشغال‌ها رو توی پلاستیک میریختن سعی میکردن اوضاع رو توضیح بدن.

-ماما، ببین. این پوست‌ها خیلی حجیمن، بخاطر همین انقدر زیاد دیده میشن.

-بله خانم، اونقدرها هم زیاد نبودن. باور کنین!
-ماما ناراحت نشی‌ها! خودم میرم از بازار بادوم زمینی تازه میخرم. اصلا عصبانی نشو، فردا این ظرف دوباره پر از بادوم زمینیه.

با این حرف، توجه هرسه نفر به ظرف بزرگی که حالا خالی شده بود جلب شد. هوسوک همونطور که در کیسه‌ی زباله‌ای که پر از پوست بادوم زمینی شده بود رو میبست زمزمه کرد:

-یونگی، فکر کنم یکم گند زدیم.

-یکم بیشتر از یکم گند زدیم. بدو!

-چی؟

اما‌ کسی اونجا نبود که سوال هوسوک رو جواب بده، چون یونگی داشت به سمت در خروجی ‌میدوید. هوسوک هم با دیدن این وضعیت لبخند مسخره‌ای به خانم مین تحویل داد و همونطور که کیسه‌ی زباله رو بالا میگرفت تا به وسایل خونه برخورد نکنه پشت سر یونگی دوید. درست وقتی که کنار یونگی، وسط محوطه‌ی سبز جلوی خونه ایستاده بود و نفس نفس میزد صدای فریاد خانم مین به گوششون رسید.

-یونگیییی! اگه دستم بهت نرسه!

هردو بلافاصله شروع به دویدن به سمت ماشین یونگی کردن. اونقدر عجله کردن که حتی یادشون نموند کیسه‌های زباله رو توی سطل آشغال پشت خونه بندازن. فقط از خونه دور شدن و به سمت بازار روندن.
***

یونگی همونطور که یکی دیگه از بادوم زمینی‌های داخل کیسه رو برمیداشت تا پوستش رو بشکنه گفت:

-اگه ماما بفهمه من باز هم دارم بادوم زمینی میخورم با دست‌های خودش خفه‌ام میکنه. آخه من نمیتونم زیاد بادوم زمینی بخورم، یکم حساسیت دارم. تا فردا صدام مثل یکی از نریان‌های سرماخورده میشه.

ᯓ 𝙂𝙞𝙙𝙙𝙮 ᵘᵖOù les histoires vivent. Découvrez maintenant