Metanoia

217 69 106
                                    

"شما قراره به جایی به اسم زمین تبعید بشین.
به اونجا تبعید میشین تا چیزهایی رو پیدا کنین که هیچ وقت موفق نشدین تو دنیای خودتون پیدا کنین و تا وقتی که اون رو پیدا نکردین، هیچ جوره نمیتونین به خونه برگردین!"

این آخرین چیزی بود که از پدرشون به خوبی به خاطر داشتن و هربار با تداعی کردن حرف‌های اون؛
از برگشتشون به دنیای خودشون ناامیدتر میشدن.
امیدی که تو وجودشون جوانه زده بود رفته رفته از بین رفت و جاش رو به ناامیدی داد.

چون الان تقریباً دو سال از حرفی که پدرشون گفته بود، گذشته بود و این براشون خیلی دردناک،عذاب آور و سخت بود که هنوز موفق نشده بودن تا اون چیز یا اون فرد رو تو این دنیای خیلی بزرگ که اسمش زمین بود و گرفتارش شده بودن،پیدا کنن.
دو سال برای اون‌ها،بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردن طولانی گذشت.

از زمان این دنیا گرفته تا مردم و عادت هاشون و کارهایی که انجام میدن و در کل؛ همه چیزش با دنیای خودشون تفاوت‌های زیادی داشت.

و قطعاً مدتی طول کشید تا خودشون رو با این جای جدید وفق بدن و خودشون رو جوری جلوه بدن که انگار اون‌ها هم درست مثل آدم های این دنیا هستن و دارن زندگیشون رو میگذرونن.

حقیقتاً اوایلی که به اجبار و ناخواسته پا به این دنیای کاملاً عجیب و متفاوت گذاشته بودن،خیلی بهشون سخت میگذشت و همه چیز براشون غیرقابل تحمل و طاقت فرسا بود. درواقع الان هم همینطوره ولی با گذر زمان، همه‌ چیز نسبت به قبل بهتر شد.

حتی برای اینکه بتونن مثل بقیه آدم‌ها به زندگی ادامه بدن،مجبور شدن مشغول به یه کاری بشن.

مطمئناً یکی از هدف‌های پدر از تبعیدشون به زمین، این بود که مستقل بشن و به دنبال کاری بگردن.
خوشبختانه تو این زمینه،خواسته‌ی اریک به حقیقت پیوست.

اون‌ها موفق شدن از استعدادهایی که داشتن به خوبی استفاده کنن و به مردم نشون بدن.
تونستن با کمک همدیگه یه سیرک کوچیک تو قسمتی از شهربازی‌ای در لندن راه بندازن.

اوایلی که اون سیرک رو راه انداخته بودن،کوچیک بود و افراد کمی به اونجا میرفتن.
اما با گذر زمان، آدم‌های قابل اعتمادی رو به گروه خودشون راه دادن و بیشتر و بیشتر از قبل شدن و همین باعث شد که افراد زیادی به این سیرک جذب بشن و علاقه‌ی خودشون رو نشون بدن.

گروه نسبتاً بزرگی رو تشکیل داده بودن که طبیعتاً اصلی ترین اون‌ها هری،زین و ملانی به حساب می‌اومدن.

ملانی نمایش عروسکی‌ای انجام میداد و کارهای دیگه‌ای رو هم درکنارش میکرد.
علاقه‌ای که از بچگی به عروسک‌ها داشت باعث شد که درحال حاضر ازش استفاده کنه و مردم رو به کارش علاقمند کنه.

و زین با کارت‌هایی که داشت بازی میکرد.
کارت‌ها برای اون پسر ارزش زیادی داشت چون هدیه‌ و یادگاری از مادرش بود.

Edge Of Line [L.S]Where stories live. Discover now