você é a maior loucura em que eu já me meti

133 27 50
                                    

você é a maior loucura em que eu já me meti :
تو بزرگترین جنون منی.

⊱ ─────────────────────── ⊰

یکی از اونها همیشه فکر میکرد که تمام آدم‌های اطرافش فریبکار و دو رو بودن.
فکر میکرد که اونها خودشون رو آدم‌های خوبی جلوه می‌دادن اما فقط نقابی میزدن و درواقع؛ همشون از یه رنگ بودن.

فکر می‌کرد که قلب همه‌ی اونها جز سیاهی رنگ دیگه‌ای نداشت و به همین خاطر، ازشون فاصله گرفت و تبدیل به آدمی منزوی و تنها شد.
رفته رفته دیوار بلندی دور خودش کشید و تو دنیای تاریک خودش غرق شد.

خیال می‌کرد کسی قرار نبود اون رو از اعماق تاریکی‌ای که توش گرفتار شده بود نجات بده و بتونه تیکه‌های شکسته‌ی قلبش رو کنار همدیگه قرار بده و باعث بشه التیام پیدا کنه اما برخلاف تمام تصوراتش، یه نفر پیدا شد که نه قلبش سیاه و نه مثل بقیه‌ی آدم‌ها بود.

اون فرد تونست به ملانی کمک کنه که دیوارهای دورش رو بشکنه و اون رو از تاریکی بیرون بکشه.
اون درست مثل مداد رنگی‌ای بود که دنیای ملانی که فقط از رنگ‌های تیره تشکیل شده بود رو رنگارنگ و بی‌نهایت زیبا کرد!

قلب اون دختر رو که در گذشته به هزاران تیکه تقسیم شده بود رو مثل تیکه‌های پازل به هم وصل کرد.
بیلی تونست دوست فوق العاده‌ای برای ملانی بشه و زندگی اون رو دگرگون کنه!

ملانی با وجودِ بیلی تو زندگیش به خوبی فهمید که اشتباه میکرده و به این نتیجه رسید که همه‌ی آدم‌ها جوری که فکر میکرد، نیستن و اگرچه مهربونی کمرنگ شده اما همچنان زنده‌ست و درحال نفس کشیدنه.

یکی دیگه از اونها، همیشه میخواست که عشق رو تو زندگیش تجربه کنه.

احساس میکرد که زندگیش شبیه پیانویی شده بود که فقط کلاویه‌های مشکی رنگ داشت و نیاز داشت که درکنارش کلاویه‌های سفید رنگ هم باشن تا آهنگ زندگیش رو از حالت یکنواختی در بیاره.
حس میکرد که ابرهای تیره و خاکستری رنگ زندگی اون رو دربرگرفته بودن.

اما بعد از مدتی، هری با کسی آشنا شد که باعث شد اون رو با اعماق وجودش دوست بداره!
اون فرد، مثل یه نسیم بهاری بود که بعد از یه زمستون سخت از راه رسیده بود.
اون تونست کلاویه‌ی سفید رنگش باشه و آهنگ زندگی هری رو چندین برابر زیباتر از قبل کنه!

اون، مثل آفتابِ بعد از یه بارون طولانی و طاقت فرسا بود که از لا به لای ابرهای تیره پدیدار شد و زندگی هری رو نورانی و درخشان کرد.

لویی، بزرگترین جنون هری به حساب می‌اومد!
تنها کسی بود که قادر شد قلب اون رو لمس کنه و همینطور، اولین و آخرین عشق اون مرد به شمار می‌رفت!

هیچکس قرار نبود از عشق بینشون که داشت هرلحظه قوی‌تر از قبل میشد، کارهایی که انجام می‌دادن، شب‌های زیادی که تا صبح بیدار می‌موندن، مکالمه‌هایی که لحظه‌ی گرگ و میش بینشون رد و بدل میشد، قول‌هایی که بهم می‌دادن، حرف‌های مهمی که بهمدیگه میگفتن و نگاه‌های پرمعناشون، چیزی بدونه.

Edge Of Line [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora