Rhinotillexomania

82 33 16
                                    

چندین هفته گذشته بود و لویی هنوز باورش نمیشد اون چیزی که همیشه تو تصوراتش بود،بالاخره به واقعیت پیوسته بود!

اون، هردفعه کسایی که به سیرک می‌اومدن رو با اجرای فوق العاده‌ بی‌نظیرش به وجد می‌اورد. عاشق این شده بود که نگاهِ خیره و تمام توجه مردم روی خودش بود.

جمعیت زیادی که هرشب به اونجا می‌اومدن؛اونقدر غرق تماشا کردن اجرای لویی میشدن که هیچ دوست نداشتن به پایان برسه.

حاضر بودن بدون اینکه ذره‌ای احساس خستگی بهش دست بده، بارها و بارها اون اجرای هیجان انگیز رو تماشا کنن.

حتی خانواده و دو دوست صمیمی لویی برای تماشای اجراش به اونجا اومدن و بی‌نهایت لذت بردن و برای چندمین بار، با تمام وجودشون بهش افتخار کردن.

تو این مدتی که اونجا مشغول به کار شده بود، تونسته بود تا حدودی از هم گروهی‌هاش شناخت پیدا کنه.

زین و ملانی که برادر و خواهرِ هری به حساب می‌اومدن، واقعاً تو کارشون حرفه‌ای و فوق العاده بودن!

لویی پی برده بود که زین، آدمی درونگرا بود.
خیلی صحبت نمیکرد و فقط زمان‌هایی که احساس میکرد نیاز بود، با بقیه هم کلام میشد.

به علاوه‌ی اینکه، اون واقعاً آدم دوست داشتنی‌ای بود و کسی بود که میتونستی روش حساب کنی.
ملانی هم دختری خجالتی،شیرین،دوست داشتنی،زیبا،کم حرف و مهربون بود.
از اون دسته از آدم‌هایی بود که خیلی نمیتونست با هرکسی ارتباط بگیره و صمیمی بشه اما زمانی که از کسی خوشش می‌اومد،میتونست برای اون یک دوست عالی باشه! حقیقتاً ملانی از اینکه لویی بهشون ملحق شده، خیلی خوشحال شده بود.

بقیه افراد گروه به اندازه‌ی زین و ملانی خوب و دوست داشتنی بودن، اما بیشترِ توجه و حواس پسر چشم آبی به یه نفر بود. هری استایلز.
تو این مدت،با دقت کارها و رفتار‌هاش رو زیر نظر گرفته بود و قادر شد متوجه بشه که اون با بقیه تفاوت داشت.

از دید اون، هری پیچیده و غیرقابل پیشبینی بود.
درواقع هری رو نمیشد با کلمات توصیف کرد. اون فراتر از هرگونه صفت و تعریفی بود و حتی بهترین صفت‌های دنیا هم قادر نبودن اون رو عمیقاً و به خوبی توصیف کنن.

هری بخاطر کنجکاویش،چندبار درمورد لویی و زندگیش سوال‌هایی کرده بود اما درمورد خودش به اون چیز زیادی نگفته بود.
اون گاهی اوقات فقط درحد چند کلمه با لویی حرف میزد.

مثلاً اوایلی که لویی به اونجا اومده بود، بدونِ هیچ دلیلی و بدون اینکه فکر چندانی روی حرفی که میخواست به زبون بیاره کنه، رو به روی لویی قرار گرفت و با اضطراب بی دلیلی که تو چهره‌اش پیدا بود بهش گفت

"تاملینسون، میخواستم ازت بپرسم که همه چیز مرتبه؟! منظورم اینه، تو که فکرِ رفتن از اینجا رو نداری؟!"

Edge Of Line [L.S]Where stories live. Discover now