Exile

331 87 120
                                    

اون مرد با تمام وجودش احساس میکرد که هیچ چیز دیگه‌ای نمیتونست اون رو بیشتر از این آشفته و غمگین کنه.

اصلا چیزی وجود داشت که از بچه‌های عزیزش براش مهمتر و ارزشمند‌تر باشه و بتونه تا این حد اون رو ناراحت کنه و دلش رو بشکنه؟!

هرکسی با یک نگاه سرسری میتونست متوجه بشه که اون مردِ دلسوز چقدر کلافه و غمگین به نظر میرسه و از درون شکسته.

این رو میشد از غمی که تو چشم هاش موج میزد و نگرانی و آشفتگی‌ای که تو چهره‌اش کاملاً واضح بود، به خوبی فهمید.

حقیقتاً دیگه اونقدر از کار اون‌ها به ستوه اومده بود که دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه.
هیچ جوره نمیدونست که دیگه باید چیکار بکنه تا فرزند‌هاش رو سر عقل بیاره چون واقعاً به عنوان یک پدر، هرکاری که لازم بود براشون انجام داده بود.

اینکه با وجود تمام کارهایی که براشون کرده بود اما اون‌ها همچنان توجهی نمیکردن باعث میشد که فقط حالش نسبت به قبل بدتر بشه.

حتی برای خودش هم تا حدی تعجب‌ آور بود که به این موضوع بیش از حد داشت واکنش نشون میداد و انگار توانایی کنترل کردن احساساتش رو به کل از دست داده بود و الان درست مثل یک کوه آتشفشانی بود که فعال و فوران شده و عصبانیتش شعله‌ور شده بود!
قطعاً پشت همه‌ی این ناراحتی‌هاش یک دلیلی وجود داشت.

وقتی که پادشاه یک سرزمین باشی، از فرزند‌هات انتظارات و خواسته‌هایی داری و ازشون میخوای که اون‌ها رو به درست ترین شکل ممکن انجام بدن و تمام تلاششون رو بکنن که بهترینِ خودشون رو به دیگران نشون بدن.
خواسته‌ی پادشاه اونقدرا هم سخت گیرانه و غیر عادی نبود.

خواسته‌ی اون درست مثل همه‌ی پدر و مادرهایی بود که از فرزند‌هاشون میخوان.
مثلاً؛ اینکه اخلاق شایسته و خوبی داشته باشن و به دیگران احترام بذارن، وظایفی که دارن رو به بهترین شکل ممکن انجام بدن و تو زندگیشون هدفی برای رسیدن بهش داشته باشن و براش تلاش کنن.

این‌ها چیزای مهمی بودن که اون پدر از بچه هاش میخواست. درواقع تمام والدین این چیز‌ها براشون از اهمیت زیادی برخورداره.

ولی بچه‌هاش حتی قدمی برای تلاش کردن و تغییر دادن خودشون برنمیداشتن. حتی یک نفرشون هم برای جانشینی و پادشاه شدن، شایستگی و آمادگی کافی رو نداشت و این فقط باعث میشد که اون بیشتر از دستشون ناراحت و ناامید بشه و با خودش برای هزارمین بار فکر کنه که دیگه باید براشون چیکار میکرد تا به خودشون بیان؟

چون تنها کاری که اون‌ها میکردن،خوشگذرونی بیش از حد و هدر دادن زمان باارزششون بود. زمان چیزیه که هرگز قرار نیست به عقب برگرده و درحالی که اون‌ها میتونن ازش به عنوان با ارزش‌ترین چیز استفاده کنن و قدر تک تک ثانیه‌هاشون رو بدونن،بجاش فقط لحظه های زندگیشون رو به راحتی به باد میدن.

Edge Of Line [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora