Forelsket

92 37 20
                                    

[بابت تاخیرم متاسفم. اگه داستان رو یادتون رفته، یه نگاهی به پارتای قبل بندازین. ممنونم.♡]
.
.
.

استخدام شدن لویی؛ اون رو به طرز عجیبی به حیرت در اورده بود و سر از پا نمی شناخت!
هیچ بخاطر نداشت که تا قبل از اون، آخرین بار کیِ تا این حد احساس خوشحالی کل وجودش رو در برگرفته بود.

واقعاً باورش نمیشد که هری اون رو قبول کرده!
پس از اینکه اون روز لویی با وجود اضطراب شدید و افکار منفی‌ای که کل وجودش رو فرا گرفته بود، اجراش رو به هری نشون داد؛ اون رو به معنای واقعی کلمه شگفت زده کرد و تحت تاثیر قرار داد!

تمام تلاشش رو کرد که افکار منفی‌اش رو کنار بزنه و آرامشش رو حفظ کنه و کارش رو ماهرانه و به بهترین شکل ممکن پیش ببره تا بتونه رضایت هری رو به دست بیاره. خوشبختانه همین اتفاق هم افتاد.

در طول اجرای لویی، برای هری سخت بود که حواس و نگاهش رو به چیز دیگه‌ای بده.
چطور میتونست دست از تماشا کردن اون اجرای خیره کننده برداره؟!

اونقدر مسحور و غرقِ اجرای فوق العاده‌اش شده بود که حتی دوست نداشت با پلک زدن از تماشا کردنش دست بکشه.

واقعاً از ظرافت،دقت،زیرکی،تعادل و تسلطی که اون به کارش داشت، لذت برده بود!
تا قبل از تماشا کردن اجرای اون، مردد بود که فرد جدیدی رو به گروهش راه بده.
اما پس از اون، دیگه کاملاً اطمینان پیدا کرد و با تمام وجودش میخواست که لویی باشه.

چون اون واقعاً لیاقتش رو داشت و باید استعداد درخشانش رو به بقیه هم به نمایش میگذاشت.
به علاوه‌ی اینکه؛ مردم مطمئناً قرار بود عاشق کار لویی بشن و هری از همین الان میتونست بهش حسادت کنه چون شرط میبست مردم قرار بود لویی رو بیشتر از خودش دوست داشته باشن!

⊱ ──────────────────── ⊰

بعد از اینکه لویی اجراش رو به پایان رسوند و دوباره با هری رو به رو شد، میتونست حدس بزنه جوابی که قرار بود بگیره، مثبته‌.

درواقع این رو از لبخند چال نمایی که اون مرد بهش تحویل داد، هیجانی که تو چشم‌های زمردی و نافذش موج میزد و چهره‌ای که همچنان حیرت زده باقی مونده بود، متوجه شد و واقعاً از این بابت خوشحال شد!

لویی قبل از اینکه سوار ماشینش بشه و راه بیوفته، خیلی زود به آندر و پاتریک پیام داد و بهشون خبر داد که استخدام شده و قراره به زودی سرکار بره!

نمیدونست که چرا اول به اون دو نفر گفت. شاید چون باهاشون احساس صمیمیت میکرد و راحت بود. خیلی وقت‌ها اول به اونها میگفت که چه اتفاقی افتاده و بعداً ماجرا رو با خانواده‌اش در میون میگذاشت.

وقتی که این پیام رو براشون فرستاد، خیلی سریع به لاتی پیامی فرستاد و همین موضوع رو باهاش در جریان گذاشت.
بعد سوار ماشنیش شد. فکرش اونقدر مشغول شده بود که متوجه نشد کِی به خونه رسید.
این حتی برای خودش هم خیلی عجیب بود که چرا تا این حد هیجان زده و خوشحال شده بود!

یه جورایی بنظرش مسخره و در عین حال قابل درک و عادی بود.
از یه جهت بخاطر این مسخره بنظر میومد چون انگار تمام خوشحالیش فقط و فقط برای هری بود. برای این بود که قرار بود اون رو هر شب ببینه و کم کم بشناسش.

محض رضای خدا! دسامبر قرار بود بیست و شش ساله بشه و حالا طوری رفتار میکرد که مثل یه پسر دبیرستانی کراش زده و نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه!

اون اعتراف میکرد که از هری خوشش اومده اما مدام داشت به خودش گوشزد میکرد که نباید انقدر واضح بروزش بده!
البته شاید هم حق داشت. چون اون هیچوقت تا این حد مجذوب کسی نشده بود.
پس حالا میتونین یه جورایی اون رو درک کنین، درسته؟!

اما لویی میدونست که این علاقه‌اش قطعاً شبیه به یه کراش ساده و زودگذر نبود.
نمیدونست چرا انقدر از این بابت مطمئن بود اما حسش بهش میگفت که علاقه‌اش خیلی فراتر از این‌ها بود.

و اما، از جهت دیگه واقعاً حق داشت که تا این حد ذوق زده بشه و به وجد بیاد، چون این همه مدت دلش میخواست با کاری که همیشه مورد علاقه‌اش بوده، جایی مشغول به کار بشه و حالا که این اتفاق داشت می‌افتاد، حق داشت تا این حد خوشحال به نظر برسه .

اون بعد از اینکه به خونه‌اش رسید، دوشی گرفت و وقتی که خودش رو روی تختش انداخت، نفس عمیقی کشید.

کمی بعد، صدای زنگ پیام گوشیش به صدا دراومد و خیلی زود گوشیش رو از روی میز کوچکی که کنارش بود برداشت و پیام هایی که از طرف آندر و پاتریک و لاتی گرفته بود رو خوند.

دوست‌هاش ازش خواسته بودن که به خاطر اتفاق خوبی که افتاده،امروز اونها رو به نوشیدنی دعوت کنه و لاتی هم خوشحالیش رو تو پیامش ابراز کرده بود و بهش گفته بود که این موضوع رو به مامی و بابا اطلاع داده و ازش خواسته بود که امشب به اونجا بیاد تا موفقیتش رو با همدیگه جشن بگیرن!

لاتی واقعاً میدونست که لویی چقدر عاشق بندبازی بود و همیشه با تمام وجودش دعا می کرد که بهترین چیزها براش اتفاق بیفته و حالا هم که از برادرش همچین چیزی رو شنید، نمیتونست خوشحال تر از این باشه!

لویی اون روز بیشتر از هر زمان دیگه‌ای بابت همه چیز ممنون بود.از خودش راضی بود که از شانس استفاده کرد و اون شب از هری چنین درخواستی کرد.

⊱ ────────────────────── ⊰

   Forelsket:
شعف و شنگولی ای که وقتی اولین بار عاشق می‌شی، تجربش می‌کنی. :)

Hope you enjoyed it.
Love you sm.ᥫ᭡

Edge Of Line [L.S]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon