Shmily!

97 30 19
                                    

هیچ دلش نمیخواست به این فکر کنه که هری دوستش نداشت.
درواقع، هیچ جوره نمیتونست بپذیره حس هری نسبت بهش متقابل نبود. نمیخواست باور کنه که تمام مدت داشت اشتباه فکر میکرد!

لویی با تمام وجودش ایمان پیدا کرده بود که هری هم حسی نسبت بهش داشت اما خیلی زود پنهانش کرد و نقابی به خودش زد که باعث شد از همدیگه خیلی دور بشن.

اون تا الان فقط منتظر بود. فقط امیدوار بود و داشت صبر میکرد که هری هم بالاخره دست از کارهاش بکشه و دوباره مثل قبل بشه.
حدس میزد که اون از چیزی ترسیده. وگرنه تغییر ناگهانیش خیلی غیرعادی بنظر می‌اومد.

متاسفانه زمان برای لویی داشت به طرز عجیب و عذاب آوری سپری میشد و حقیقتاً؛ اون دیگه نمیتونست این رفتارهای غیرقابل درک هری رو تحمل کنه.
همین که تا حالا تونسته بود تک تک کارهاش رو تحمل کنه، کار زیادی انجام داده بود.

به معنای واقعیِ کلمه، به ستوه اومده بود. آره، با تمام وجودش از تمام کارهای هری خسته، کلافه و دیوونه شده بود و بزرگترین مشکل، این بود که نمیتونست نسبت بهش بی تفاوت و بی‌اعتنا باشه و غمگین نشه. اون هری نبود!
واقعاً نمیتونست مثل هری رفتار کنه!

لویی آدمی حساس،فوق العاده احساساتی و همینطور خیلی عاشق بود. دیگه دیدن،تحمل کردن کارهای اون مرد و چیزی نگفتن بهش تبدیل شده بود به سختترین کار دنیا!

هری با تک تک رفتارهاش داشت لویی رو عذاب میداد و اذیت میکرد. از طرفی، لویی نمیتونست از کار کردن تو اون سیرک لعنتی دست بکشه و از طرف دیگه، دوست نداشت با رفتنش از اونجا، دیگه هری رو نبینه.

درسته که هری اون رو بی‌نهایت غمگین و آزرده خاطر میکرد اما لویی همچنان دوستش داشت و این علاقه‌اش نه تنها ذره‌ای کم میشد بلکه رفته رفته عمیق و پررنگ‌تر از قبل میشد.

اون واقعاً نمیتونست از اونجا بره و دیگه هری رو نبینه چون اگه اینکار رو انجام میداد، مطمئن بود که بشدت پشیمون و دلتنگ میشد.

پس درحال حاضر بین دوراهی لعنتی‌ای گرفتار شده بود و هیچ ایده‌ای نداشت که باید چیکار کنه.
هیچ نمیدونست که عشق میتونه تا این حد دردناک باشه!

بنظر میرسید که جای مغز و قلب لویی عوض شده بود و تا الان داشت با احساساتش تصمیم میگرفت. واقعاً نمیدونست که به خودش اهمیت بده و دیگه به هری اجازه نده که بیشتر از این، بهش آسیب بزنه یا به هری بیشتر از احساسات خودش اهمیت بده...

لویی از وقتی که با اون مرد آشنا شد، دیگه نمیتونست خودش رو در اولویت قرار بده چون هری رو بیشتر از خودش دوست داشت.

با تمام وجودش میخواست که هرچه زودتر از اونجا بره و دیگه هیچ وقت هری رو نبینه و همینطور، عمیقاً دلش میخواست که بمونه.
بمونه تا شاید هری دوباره خودِ واقعیش رو بهش نشون بده.

Edge Of Line [L.S]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon