Dor

173 62 74
                                    

ازدحام و شلوغی‌ای که داخل اون سیرک نسبتاً بزرگ احاطه شده بود، واقعاً باعث میشد که هر سه نفرشون به وجد بیان و از اینکه موفق شدن تو این مدت، جمعیت زیادی رو به خودشون جذب کنن راضی و خوشحال بشن!

کمی بعد؛ پس از اینکه همه‌ی مردم سر جاهاشون نشستن و آماده تماشا کردن نمایش امشب اون‌ها شدن،
چراغ‌ها رفته رفته خاموش شدن و برای چند لحظه، تاریکی برای مردم به ارمغان اومد.

اولین نفری که نمایش خودش رو آغاز کرد،ملانی بود که لباس صورتی رنگ و براقی رو که خودش طراحی کرد و دوخته بود، به تن کرده بود و میشد گفت که لباس عجیبش با لباس یه دلقک تفاوت چندانی نداشت، اما همین عجیب بودن ملانی باعث میشد که مردم از اون دختر خوششون بیاد.

اون دختر از گذشته تا الان اینجوری بود. لباس هایی که میپوشید، رفتارها، عادت ها و طرز نگرشش کمی فرق میکرد و شاید از نظر خیلی‌ها عجیب بنظر میرسید.

ولی اون اهمیتی نمیداد چون همیشه با خودش میگفت "مردم کسی که مثل خودشون نیست رو عجیب میدونن و از حالت عادی و نرمال بودن خارجش میکنن."

اگرچه ملانی خیلی دوست داشتنی، زیبا، مهربون و با‌ استعداد بود،ولی یه مشکلی داشت و اون هم این بود که هیچ دوستی تو زندگیش نداشت.
نه اینکه خودش نخواد کسی رو تو زندگیش راه بده،اتفاقاً خیلی هم تلاش کرده بود ولی نتونست کسی رو برای دوستی انتخاب کنه که اون رو همونجوری که هست، بپذیره و دوستش داشته باشه.

واقعاً تابحال نشده بود که بدونه دوست شدن توسط یه نفر چه چیز شیرینی میتونه باشه و حقیقتاً این دردناک بود که بعد از این همه سال، دوستی نداشت. چه تو دنیای خودش،چه تو همین دنیایی که به تازگی گرفتارش شده بود.

شاید یکی از دلیل هاش این بود که از بچگی، بچه‌های دیگه بخاطر چیزهای مختلفی اون رو مورد تمسخر قرار میدادن.

شاید عجیب بنظر برسه ولی ملانی برای بقیه اونقدر غیرقابل درک و عجیب بود که برای مردم مهم نبود که اون دختر پادشاهه.
هروقت که اون رو تنها میدیدن شروع میکردن به مسخره کردنش.

دندون‌های خرگوشیش که اتفاقاً خیلی شیرین و دوست داشتنی بودن رو بشدت مسخره میکردن،
اینکه ملانی بیشتر اوقات با عروسک‌هاش حرف میزد و به اون‌ها علاقه‌ی زیادی داشت و انگار وابسته‌شون شده بود،براشون بیش از حد خنده دار و عجیب بود،
حتی بخاطر اینکه اون دختر دوستی نداشت و تنها بود هم مسخره‌ش میکردن!

ولی این چیزها اصلاً برای خودش خنده دار نبود.
درسته که اون دختر پادشاه به حساب می‌اومد ولی هرگز دوست نداشت که دندون‌هاش رو درست کنه و هیچ علاقه‌ای نداشت چیزی که همونجوری باهاش خلق شده رو تغییر بده.

اتفاقا دندون‌های خیلی خاصی داشت و میتونست از بین دندون‌هاش شیرکاکائو پرتاب کنه!
اون فقط میخواست 'خودش' باشه و اگه درک کردن این موضوع برای خیلی ها سخت بود،اون اهمیتی نمیداد چون این زندگی خودش بود.

Edge Of Line [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora