لویی واقعاً با تمام وجودش خوشحال بود و دلیلش این بود که اون حتی فکرش رو هم نمیکرد که هری درخواستش رو قبول کنه. ولی خوشبختانه چیزی که میخواست بالاخره اتفاق افتاد!
با خودش احتمال میداد که اون درخواستش رو رد کنه.چون کم پیش میاد به یه نفر همچین شانسی داده بشه؛اینطور نیست؟!
پس از خودش راضی بود که اینکار رو انجام داده بود،
چون عمیقاً دلش میخواست زودتر اون چیزی که همیشه دوست داشت رو انجام بده و با اجراش هری رو حسابی تحت تاثیر قرار بده.ولی چیزی که خیلی داشت کلافهاش میکرد، این بود که بجای اینکه تمام تمرکزش رو روی اجرایی که قرار بود فردا برای هری انجام بده بذاره؛ داشت به خودِ هری فکر میکرد و این براش واقعاً عجیب و غیرقابل درک بود.
هروقت تلاش میکرد که روی اجرای فرداش تمرکز کنه؛شکست میخورد و دوباره به هری فکر میکرد و از یه جایی به بعد، به معنای واقعی کلمه، آشفته و کلافه شده بود!
این موضوع برای خودش هم خیلی جای تعجب داشت و مدام داشت از خودش میپرسید که به چه دلیلی باید به یه نفر انقدر فکر کنه؟!
نه، واقعاً چه دلیلی میتونه وجود داشته باشه که به کسی که اصلاً نمیشناسش و فقط دوبار اون رو دیده تا این حد فکر کنه،ذهنش رو مشغول کنه و خیلی اجازه نده به چیزهای دیگه فکر کنه؟!
خیلی بهم ریخته بود و هیچ جوره نمیدونست که چرا مدام به هری فکر میکرد.البته طوری هم نبود که دلیلش رو ندونه. میدونست وقتی برای اولین بار هری رو دید، ازش خوشش اومده،اما اصلاً فکرش رو نمیکرد که تا این حد ذهنش رو مشغول کنه و اونقدر بهش فکر کنه که وقتی به خودش بیاد متوجه بشه اون تنها کسی بود که داشت تمام مدت بهش فکر میکرد.
میدونست که ازش خوشش اومده و این رو اصلاً انکار نمیکرد ولی اینکه به طرز عجیبی داشت بهش فکر میکرد و مجذوبش شده بود، براش خیلی عجیب بود!
شاید چون تاحالا همچین چیزی براش اتفاق نیوفتاده بود. شاید هری اولین کسی بود که بعد از این همه مدت برای لویی جالب بود و باعث شده بود که مجذوبش بشه.
ولی برای چندمین بار با خودش تکرار کرد که حتی اگه از هری خوشش میاد؛ نباید انقدر بهش فکر کنه! بخاطر اینکه اون حتی چیز خاصی ازش نمیدونست.
آره! واقعاً هیچی ازش نمیدونست.
پس باید بیشتر خودش رو برای فردا آماده میکرد تا بتونه قبول و استخدام بشه.خوشبختانه تلاشش جواب داد و بعد از مدتی، از فکر کردن به اون پسری که صدای فوق العاده زیبا و حیرت انگیز داشت، دست کشید.
بعد از اینکه موفق شد اینکار رو کنه، سعی کرد خودش رو آروم کنه و از استرس کمی که برای فردا داشت دوری کنه.
شکی نبود که لویی تو کارش خیلی حرفهای و ماهر بود ولی به هرحال کمی نگران این بود که ممکنه فردا خوب پیش نره و هری و بقیهی گروهش اون رو نخوان.
اما سعی کرد که دیگه بهش فکر نکنه.موفق شد خودش رو تا حدودی آروم کنه و بعد تصمیم گرفت که زودتر از همیشه بخوابه.
امیدوار بود که همه چیز اونجوری که تصورش رو میکرد، پیش بره.⊱ ────────────────────── ⊰
درواقع؛ هری هم نمیتونست تظاهر کنه که از لویی خوشش نیومده. وقتی که اون شب داشت اجرا میکرد و آهنگش رو میخوند، متوجهی نگاهِ خیرهای که رو به روش بود، شد و برای مدت کوتاهی اون هم متقابلاً بهش خیره شد.
اینکه اون پسر جوری بهش خیره شده بود که انگار اون تنها کسی بود که اونجا قرار داشت، براش خیلی جالب بود.
البته وقتی که نوبت به اجرای خودش میرسید تمام کسایی که داخل سیرک بودن بهش خیره میشدن اما نمیدونست که چرا انقدر از طرز نگاه کردن لویی خوشش اومده بود.
شاید همین طرز نگاه کردنش بود که اون پسر رو از بقیه متمایز و خاص میکرد.
انگار داشت با نگاهش لمسش میکرد. چشمهاش همونقدر گیرا،خیره کننده،مجذوب کننده و زیبا بودن.وقتی هم که دوباره اون رو دید خیلی غافلگیر شد اما سعی کرد حالت چهرهاش رو تغییر نده.
یه جورایی زمانی که لویی رو دید خوشحال شد.
زمانی که درخواست پسر رو شنید، بدش نیومد که بهش یه فرصت بده.میدونست که زین و ملانی با این موضوع مشکل چندانی نداشتن. پس بخاطر همین، قبل از اینکه این موضوع رو باهاشون در میون بذاره، درخواست لویی رو قبول کرد.
بعد از اینکه هری ماجرا رو به خواهر و برادرش گفت، اونها خوشحال شدن چون واقعاً دوست داشتن که یه بند باز به گروهشون ملحق بشه.
هری امیدوار بود که اون بتونه کارش رو به خوبی انجام بده تا بهش اجازه بده که به گروهشون ملحق بشه.خوشبختانه این اتفاق هم افتاد!
لویی با وجود استرسی که به وجودش نفوذ کرده بود موفق شد کارش رو به بهترین شکل ممکن انجام بده.
اونقدر با دقت، خیرهکننده و فوق العاده کارش رو انجام داد که واقعاً هری رو به وجد اورد و تحت تاثیر قرارش داد.پس دلیلی وجود نداشت که اون رو قبول نکنه.
اون قصد داشت که لویی هم مثل بقیهی اعضای گروهش هیپنوتیزم کنه تا بجز خودش و خواهر و برادرش، پولی بهش نرسه، اما نمیدونست که چرا اینکار رو نکرد.
واقعاً هیچ ایدهای نداشت که چرا اینکار رو انجام نداد.
فقط نمیتونست به خودش اجازه بده که همچین کاری رو انجام بده...اما هری دوتا چیز رو نمیدونست.
یکیش این بود که زین و ملانی بدون اینکه اون چیزی متوجه بشه، به کسایی که تو گروهشون بودن و توسط هری هیپنوتیزم شده بودن، پولی که حقشون بود رو میدادن و دومیش هم این بود که حتی اگه هری لویی رو هیپنوتیزم میکرد؛ هیچ تاثیری قرار نبود روش بذاره.چون اون شبی که لویی برای دیدن نمایش به سیرک رفته بود، حرفهای آخرِ هری هیچ تاثیری روش نذاشت و هیپنوتیزم نشد.
و همهی اینها بخاطر این بود که لویی شیفتهی هری شده بود و هری هم کم کم داشت چیزی احساس میکرد که قبلا تجربهاش نکرده بود.⊱ ───────────────────── ⊰
Moon-struck:
وقتی نمیتونی عادی فکر کنی یا عمل کنی، به خصوص به دلیل عاشق بودن.Hope you enjoyed it.
Love you sm.ᥫ᭡
YOU ARE READING
Edge Of Line [L.S]
FanfictionCompleted ✓ این برای هری حیرت آور بود که با اومدنش به زمین؛ موفق شد کسی رو پیدا بکنه که هرگز تو دنیای خودش قادر به پیدا کردنش نشده بود. 「Started:18th December 2021 Ended: 27th September 2022」 Harry Top.༄