𝐏𝐚𝐫𝐭22

149 26 28
                                    

"اول از چیز های ریز شروع شد . بیشتر میخندید ، بدون هیچ دلیلی ، به هرچیزی که اون انجام می‌داد یا هر صدایی که از خودش در میاورد میخندید ، چیزایی که امکان نداشت اگه من بگم یا انجامشون بدم بخنده . وقتی‌اون رو میدید چهره اش از خوشحالی برق میزد ، مثل وقتی که‌ اون کفش های قرمز و پشت ویترین دیده بود . و این حقیقت که همیشه میدیدش مثل سیلی توی صورتم میخورد اون تو تمام لحظات زندگیش بود . مثل یک سرطان بدخیم یا یک لکه قرمز روی پیراهن سفید مورد علاقت که همه توجه هارو به خودش جلب میکنه اون وسط ، یک کاری باید انجام میشد . من اون رو دوست داشتم نمیتونستم بزارم از من بدزدتش خدارو شکر که اون خیلی کوچولوعه اگه میتونست راه بره دیگه‌ نمیتونستم به این راحتی خفه‌اش کنم..."
کتاب کهن سال و چروکینش رو بست و ، روی میز کنارش قرار داد و جرعه ای از محلول درون فنجون سفید رنگ‌ش رو مزه کرد ، کمی بعد دوباره به دو گوی سیاهش خیره شد و حرفش رو ادامه داد .
" میدونی جای جالب‌ش کجاست؟ اونجاست که هیچ وقت حتی فکرش هم نمیکرد که اون قراره زودتر از من بمیره . "

• • • •

درحالی که زیر لب غر میزد به لباس های زننده ، رو به روش خیره شده بود . قطعا اگه میتونست کل این ساختمون رو اتیش میزد .

' چرا یک ایدل کیپاپ باید تو همچین مکانی حضور داشته باشه؟ '

سرش رو به سمت صدای نازک شدش متمایل کرد و با خونسردی کامل بهش زل زد .

" چرا باید میکاپ ارتیست کمپانیت اینجا باشه؟ "

دست هاش رو ، توی هم قلاب کرد و منتظر به صندلی خالی نگاه کرد .

اروم به صندلی جلوش نزدیک شد ، روش نشست و سرش رو به بالشتک پشت صندلی تکیه داد . فقط ک دیگه تا بستن شدن این پرونده مونده!

' قانع کننده بود! '

• • • •

<فلش بک>

3 نوامبر ، نیویورک .

زانو هاش خم شد و  روی سطح سخت و  سرامیکی اتاق پرت شد . تمام ذرات  بدنش  بخاطر دیدن جسد غرق خون زن موردعلاقش میلرزید .
ترسیده بود ، خیلی زیاد .  نگاه‌ لرزون و بهت زدش رو به قلبی که توی دست‌ش درحال نبض زدن بود داد . مردمک چشم هاش گشاد شده بود و قلبش با سرعت سرسام اوری توی سینش میتپید .
اون  با دست های خودش قلبی که میپرستید رو از اون بدن بی نقص بیرون کشیده بود .

مغزش دنبال دلیل میگشت  ، حتی یه دلیل کوچیک و محکم برای  این کار احمقانش چون دلیلی که برای توجیه‌ خودش  داشت  زیادی مضحک بود .
اما همه واقعیت همین بود .
اون عاشقش بود ، وقتی فهمید بیماری قلبی داره تموم تلاشش و به کار برد ، نمیتونست بزاره بمیره !
اون...میخواست نجاتش بده!  از تموم راهکار های مسخره توی کتاب کمک گرفته بود
مشکل اون نبود که کتاب  یک مورد رو جا انداخته بود!
اون کتاب لعنتی هیچ بخشی توش نداشت که بهش بگه  با بریدن رگ سمت چپ ، اون قلب از سینه‌ش  بیرون میاد !

𝐏𝐮𝐥𝐬𝐞 𝐎𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐫𝐢𝐬𝐞 Where stories live. Discover now