𝐏𝐚𝐫𝐭24

113 25 58
                                    

" پرسید به قلب داشتن آدم ها اعتقاد داری، من هم با قاطعیت گفتم نه ندارم، آدم‌ها قلب ندارن، اون‌ها فقط روح دارن و روح هم مخلوطی از غریزه و دلیله.
دلیل من برای کشیدن اون دخترها به تاریکی و بلعیدن اعضای بدن اون پسرها اینه که غریزم میطلبه.
اصلا ربطی به اینکه پدر و مادرهاشون چیکار کردن و اون رو عصبانی کردن نداره. من فقط دارم طبق غریزه‌ای که درون همه انسان‌ها هست عمل میکنم."

لایه های بیرونی کتاب درحال پوسیده شده تو دستش رو روی هم قرار داد و اون رو ، روی پاتختیش ساکن کرد. تمامی داستان های ریز و درشت این کتاب به طور جالبی براش اشنا بودن .

• • • • •

در حینی که اروم درون اون خیابان پر سر و صدا قدم بر میداشت نگاهش رو به ویترین مغازه های کنار دیوار داد .

چند ماه از ماجرای هانا گذشته بود ، و این دومین باری بود که پاش رو بیرون از خونه میزاشت . اون بار ها به دیدنش رفته بود و باهاش حرف زده بود و قطعا به حرف هایی که بهش زده بود اعتماد داشت ، و مطمعن بود بعد از رفتن پدرش اون تنها کسیه که حرفاش ها قابلیت باور شدن رو داشت .

با برخورد شئ براقی به چشمش به سمت اون مغازه عقب گرد کرد . کمی به ویترین نزدیک تر شد و روی الماس های زیبا اون گردن بند ضریف زوم کرد . لبخندی روی لب هاش به جا گذاشت و اروم وارد اون مکان شد .

• • • • •

خودکار درون دستش رو ، روی میز ولو کرد و مچ دستش رو اروم ماساژ داد . یک قسمت ورس رو تمام کرده بود و باقیش رو قرار بود خودش انجام بده .

از روی صندلی مشکی رنگش ، بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد . چندین تقه به در وارد کرد و اروم دستگیره فلزی و سردش رو پایین کشید .

کمی سرش رو چرخوندن و بادیدن شخص مورد نظرش درحینی که با قدم های اروم بهش نزدیک میشد دوباره متن رو چک کرد .

' به همین زودی تمام شد؟! '

سرش رو بلند کرد و به چشم هاش زل زد . ستاره های زیبا درون اون دوتا گوی مشکی به وضوح قابل دید بودن .

" موضوعش مشخص شده بود.! "

بعد از تمام شدن جمله‌اش کاغذ رو تحویلش داد و کمی صبر کرد تا اشتباهاتش رو بهش بگه .

• • • • •

جرعه ای از نوشیدنی طلایی رنگ درون لیوانش رو نوشید و اروم لب های سرخش رو از هم جدا کرد .

" 90% سهام رو بخر! "

• • • • •

طبق روتین هروزش ، پشت سرش و پا به پاش ، قدم هاش رو ساکن کرد . دستی به یقه لباس مشکی رنگش کشید و کمی بالاتر بردش ، نوک انگشت هاش رو به سمت کلت پشت کمرش هدایت کرد و اروم سر فلزی و سردش رو نوازش کرد . به هیچ وجه دوست نداشت اون یکی گلوله باقی موندش رو برای اون شخص حروم کنه .

𝐏𝐮𝐥𝐬𝐞 𝐎𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐫𝐢𝐬𝐞 Where stories live. Discover now