𝐏𝐚𝐫𝐭6

287 63 75
                                    

jessica bang

تو کافه اش درحال تمیز کردن ظرف ها بود که صدای زنگ مشتری رو میشنوه . با قدم های اروم به سمت اون میز میره اما کسی رو اونجا نمیبینه . درحینی اطرافش رو چک میکرد کاغذی کنار میز نظرش رو جلب کرد . اون رو برداشت و بازش کرد . دهنش از ترس باز مونده بود . جرعتش رو جمع کرد و مجددا  متن رو زیر لبش تکرار کرد .

' من یک نوشیدنی حاوی خون هانا و تیکه هایی از قلبش را به جای یخ سرو میکنم '

بعد از اتمامش با همون چهره شک زده پاهاش روی زمین افتاد .

Han

برای هزارمین بار ، با اون شماره تماس گرفت اما همش با یک جمله مواجه میشد .

یک بار دیگه دستش رو روی دکمه ی سبز رنگ گذاشت .

' شماره ای که با ان تماس گرفته اید اشتباه است '

" یعنی چی اخه ؟ من مطمعنم دیشب با همین شماره حرف زدم "

با شنیدن صدای در سریع گوشی رو خاموش کرد .  به سمتش اومد و اروم کنارش نشست .

' خب.میشنوم '

"چی رو هیونگ ؟!"

' دلیل رفتار دیشبت رو '

" منظورت چیه هیونگ ؟! "

' هانی نه من خرم نه تو پس مثل ادم بگو چیشده '

هنوز از چیزی که اتفاق افتاده بوده مطمعن نشده بود . واسه همین ترجیه میداد چیزی به کسی نگه . اصلا از کجا معلوم یکی نمیخواسته سر کارش بزاره ؟ .

" چیزی نبود هیونگ ، اشتباه تماس گرفته بود "

Chan

"عزیزم من چند بار بگم حالم خوبه ."

' تو مادر نشدی بفهمی چه حسی داره '

"و نمیشم ... "

' امدیم و شدی '

" مامانننن "

' بیا برو به کارت برس مزاحمم نشو بچه .'

" شما زنگ زده بودین ، نه من "

' یک سال تو شکمم بزرگش کردم بهش اب دادم بهش نون دادم الان واسه من طلبکار شده '

" باشه باشه هرچی شما بگید . من برم دیگه کلی کار دارم . مراقب خودت باش مامان "

این چهارمین باری بود که داشت بهش زنگ میزد و حالش رو میپرسید . هر بار هم ازش میپرسید چیشده بهش میگفت تو مادر نشدی بفهمی .

وارد اتاق افسر پلیس شد و به نشونه احترام سرش رو کمی خم کرد .

' سلام خوش امدین اقای بنگ '

" سلام ممنون . تونستین چیزی پیدا کنید؟ "

Olivia

' اولیویا جان هرکی دوست داری بیخیال شو '

𝐏𝐮𝐥𝐬𝐞 𝐎𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐫𝐢𝐬𝐞 Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum