jessica bang
تو کافه اش درحال تمیز کردن ظرف ها بود که صدای زنگ مشتری رو میشنوه . با قدم های اروم به سمت اون میز میره اما کسی رو اونجا نمیبینه . درحینی اطرافش رو چک میکرد کاغذی کنار میز نظرش رو جلب کرد . اون رو برداشت و بازش کرد . دهنش از ترس باز مونده بود . جرعتش رو جمع کرد و مجددا متن رو زیر لبش تکرار کرد .
' من یک نوشیدنی حاوی خون هانا و تیکه هایی از قلبش را به جای یخ سرو میکنم '
بعد از اتمامش با همون چهره شک زده پاهاش روی زمین افتاد .
Han
برای هزارمین بار ، با اون شماره تماس گرفت اما همش با یک جمله مواجه میشد .
یک بار دیگه دستش رو روی دکمه ی سبز رنگ گذاشت .
' شماره ای که با ان تماس گرفته اید اشتباه است '
" یعنی چی اخه ؟ من مطمعنم دیشب با همین شماره حرف زدم "
با شنیدن صدای در سریع گوشی رو خاموش کرد . به سمتش اومد و اروم کنارش نشست .
' خب.میشنوم '
"چی رو هیونگ ؟!"
' دلیل رفتار دیشبت رو '
" منظورت چیه هیونگ ؟! "
' هانی نه من خرم نه تو پس مثل ادم بگو چیشده '
هنوز از چیزی که اتفاق افتاده بوده مطمعن نشده بود . واسه همین ترجیه میداد چیزی به کسی نگه . اصلا از کجا معلوم یکی نمیخواسته سر کارش بزاره ؟ .
" چیزی نبود هیونگ ، اشتباه تماس گرفته بود "
Chan
"عزیزم من چند بار بگم حالم خوبه ."
' تو مادر نشدی بفهمی چه حسی داره '
"و نمیشم ... "
' امدیم و شدی '
" مامانننن "
' بیا برو به کارت برس مزاحمم نشو بچه .'
" شما زنگ زده بودین ، نه من "
' یک سال تو شکمم بزرگش کردم بهش اب دادم بهش نون دادم الان واسه من طلبکار شده '
" باشه باشه هرچی شما بگید . من برم دیگه کلی کار دارم . مراقب خودت باش مامان "
این چهارمین باری بود که داشت بهش زنگ میزد و حالش رو میپرسید . هر بار هم ازش میپرسید چیشده بهش میگفت تو مادر نشدی بفهمی .
وارد اتاق افسر پلیس شد و به نشونه احترام سرش رو کمی خم کرد .
' سلام خوش امدین اقای بنگ '
" سلام ممنون . تونستین چیزی پیدا کنید؟ "
Olivia
' اولیویا جان هرکی دوست داری بیخیال شو '
CITEȘTI
𝐏𝐮𝐥𝐬𝐞 𝐎𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐫𝐢𝐬𝐞
Dragosteپاهاش به تندی از هم سبقت میگرفتن، از کوچههای زیادی میگذشتن. برای مسبب نشدن، توی رسیدن اونها به هدفهایی که داشتن، تمام نفسش رو نگه داشته بود. جسمش، روحش و حتی ذهنش، توی بازی مرگباری گیر افتاده بود. بازیای که در نهایت همهی اونها رو به بادهای...