4

525 139 44
                                    

نگاهی گذرا به بیرون انداخت.

خیابون کاملا بهم ریخته بود.بوی آتیش و دود همه جا رو برداشته بود.خیابون از خون پر بود و ماشین ها تک و توک چپ شده بودند.

خیابون از اون هیولاها خالی بود،این کمی عجیب بود.
ریسک بود ولی وقت زیادی نداشتند.با دست به سانا و جویی اشاره کرد و همزمان با هم شروع به حرکت کردند.

با خروج از ساختمون وحشتی به دل هر سه اشون افتاد.میدونستند شاید با این کار جونشون رو از دست بدند.

جونگکوک جلوتر حرکت میکرد و‌سانا و جویی پشت اون بودند.به سرعت اما بدون کوچکترین صدایی جلو‌رفتند.

درکمال تعجب به راحتی به ماشین رسیدند.کوک‌در رو باز کرد و سوار شد.پشت سر اون جویی و سانا نشستند و با عجله در رو قفل کردند.خوشبختانه جویی قبل از خرید ماشین به شیشه های دودی اش دقت کرده بود.

کوک‌نفسی کشید و کوله اش رو عقب انداخت.

زمزمه کرد:

-عجیبه که هیچکدومشون الان اینجا نیستند.

سانا-الان حرکت کنیم؟

جونگکوک‌ سری به نشونه ی مخالفت تکون داد:

-باید قبلش مواد غذایی پیدا کنیم.

جویی-ولی نمیشه با ماشین رفت،صداش اونارو این سمت میاره.

جونگکوک_درسته برای همینه که میخوام الان برم.

جدی سمت اون دو نفر برگشت؛

-اصلا در رو باز نکنید،حتی اگه اتفاقی برای من افتاد.

جویی اخم کرد و خودش رو‌جلو کشید:

-میخوای تنها بری؟منم باهات میام.

جونگکوک هم به تابعیت اخم کرد:

-اصلا فکرش رو نکن،تو اینجا میمونی.

جویی-تو‌تعیین نمیکنی من چیکار کنم!من باهات میام و‌حرفیم باقی نمیمونه.

کوک خواست چیزی بگه که سانا وسط حرفش پرید:

-من...منم میام.

کوک بالافاصله واکنش نشون داد:

-تو نمیتونی،یعنی تا وقتی من اینجام اجازه ی اینکارو بهت نمیدم.

سانا بغض کرد:

-چرا؟

جونگکوک-تو نمیتونی از خودت مراقبت کنی.تو ماشین بمون.

ناراضی به جویی نگاه کرد:

-من و‌جویی میریم.

کوله ی خالیی روبرداشت و پشتش انداخت.

جویی کلاه روی سرش رو‌محکم کرد و خودش رو‌جمع و‌جور کرد.

فروشگاه بزرگ فقط یه کوچه باهاشون فاصله داشت.

Kill or dieWhere stories live. Discover now