5

731 156 60
                                    

بعد از دو‌ساعت رانندگی به جایی که جیمین گفته بود رسید.خبری از اون هیولاها نبود.اون قسمت داخلی جنگل بود و کاملا قابل حدس بود که هنوز الوده نشده بود.

با دیدن ماشین جین کم کم از سرعت ماشین کم کرد.

با رسیدن به ماشین بوق زد.

همون لحظه جیمین و جین از ماشین پیاده شدند و سمتشون اومدند.

کوک قفل ماشین رو باز کرد.هر دوشون سوار شدند.

جین با دلتنگی و ترس سمت کوک خم شد و گذرا بغلش کرد:

جین-از اینکه سالمی خداروشکر میکنم خیلی نگرانت بودم.

کوک-منم همینطور هیونگ.

جیمین به کوک نگاه کرد:

-هنوز باورم نمیشه...چطور همچین اتفاقایی افتاد؟

جویی به سقف ماشین خیره شد و نفسی کشید:

-ترسناکه...تا کی قراره اینطور فرار کنیم؟

سانا ناراحت لب برچید:

-بالاخره که باید یه جایی بریم.نمیتونیم سرگردون بمونیم.

کوک به خواهر ترسیده اش نگاه کرد.بغض کرده بود و‌چشم هاش قرمز شده بود و هرلحظه امکان داشت اشک هاش جاری بشه.

کاش میتونست بغلش کنه.بهش حق میداد.این اتفاقا همه رو‌ترسونده بود،سانا حتی با فیلم های ترسناک هم میونه ی خوبی نداشت.

این وضعیت واسش وحشتناک بود.

جویی...

جویی با اینکه سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده ولی مسلما ترسیده بود.این رو‌ میشد از چشم هاش فهمید.

حتی خود کوک هم حال خوبی نداشت.

با یاداوری چیزی سمتشون برگشت:

-جین شما اون اسلحه هارو از کجا برداشتید؟

جین که سوال کوک رو‌شنید ناگهان انگار که چیزی یادش اومده باشه به سمت جیمین برگشت:

-دست توئن؟

جیمین-فراموش کردم از ماشین بردارمشون.الان میارمشون.

از ماشین پیاده شد.

جین-خودت میدونی که همسایه کنارم پلیسه،از خونشون چندتایی کش رفتم.

کوک-ادم زنده ای دیدید؟

حین سری به نشونه ی منفی تکون داد.

با صدایی که سعی میکرد بغضش رو‌مخفی کنه گفت:

جین-وقتی با خونمون تماس گرفتم برادرم برداشت...ازم کمک میخواست...فقط تونستم به صدای فریاد دردناکشون گوش بدم...

بغضش شکست و گریه کرد.

خم شده بود و سرش رو‌بین دستاش گرفته بود.شونه های پهنش که همیشه محکم دیده میشدند الان میلرزیدند.

Kill or dieWhere stories live. Discover now