2

591 137 41
                                    

با شنیدن صدای تلوزیون از خواب پرید.

با گیجی اطراف رو نگاه کرد.
اتاق تاریک بود.دستش رو سمت جیبش برد و موبایلش رو برداشت.

ساعت یک شب رو‌ نشون میداد.

موبایل رو‌کنار گذاشت و به سانا نگاه کرد.

تو‌همون ژست خوابیده بودند.

جونگکوک سعی کرد بدون سر و صدا از سانا جدا بشه و موفق هم شد.

دوباره صدای تلوزیون بلند شد.انگار سانا فراموش کرده بود خاموشش کنه.

دنبال کنترل گشت تا اون رو خاموش کنه اما با شنیدن صدای فرد گزارشگر پشیمون شد:

+اخبار مهم.
ویروس ناشناخته ای به سرعت درحال شیوع هست و باعث وحشت مردم جهان شده.
افراد مبتلا رفتارهای وحشیانه ای دارند و کاملا خلق و خوقی حیوانی گرفته اند.از شما درخواست میکنم....

صدای جیغ بلندی از تلوزیون پخش شد.

فرار کنید،فرار کنید،اونا حمله کردن!

صفحه ی فیلمبرداری سیاه شد.

جونگکوک مات موند.

بعد از لحظه ای خندید و تلوزیون رو‌ خاموش کرد.

_چه سینمایی باحالی بود،یادم باشه با سانا یه بار برای دیدنش بریم سینما.

به اتاقش رفت و پتویی اورد و روی سانا انداخت.

بعد دوباره به اتاق خوابش رفت و روی تخت افتاد.

به ثانیه ای نکشید که خوابش برد.

____________________

با صدای زنگ در وحشت زده از خواب پرید.

این دیگه چه ادم وحشیی بود؟

از تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

سانا همراه دختری که از تیپ و هیکلش میخورد جویی باشه روی مبل نشسته بودند.

سانا با نگرانی باهاش صحبت میکرد.

جونگکوک از همون فاصله گفت:

-صبح به این زودی اینجا چیکار...

حرفش با برگشتن جویی نصفه موند.

انگار گالنی پر از رنگ قرمز رو روش خالی کرده باشن!

داخل نگاهش ترس و وحشت موج‌میزد.

یه چیزی درست نبود.
چرا باید با همچین وضعیتی این زمان اینجا باشه؟

قدم هاش رو‌تندتر کرد و کنار جویی ایستاد.

با نگرانی گفت:

-چیشده؟چرا اینشکلی شدی؟

سانا سری تکون داد:

-حرف نمیزنه.

جونگکوک خواست چیزی بگه که صدای در دوباره بلند شد.

Kill or dieWhere stories live. Discover now