part 3

254 53 22
                                    

هر سه تاشون قهقهه طولانی زدن. پدر من و شیکامارو رو به مدرسه رسوند و ما سر کلاس نشسته بودیم. کمی بعد از خوردن زنگ، کاکاشی سنسه وارد کلاس شد و از همه بچه ها خواست تکالیفشون رو نشون بدن. اسممو صدا کرد و بر خلاف همیشه کتاب و دفتر به دست از روی صندلیم بلند شدم و آماده جواب دادن بودم. انگار کل بچه های کلاس قفل کرده بودن. حتی کاکاشی سنسه هم از تعجب‌ ماتش برده بود و برای لحظه ای، خودکار از دستش افتاد_..ناروتو؟ تو واقعا خودتو آماده کردی؟
سرمو تکون دادم که ازم خواست کتاب و دفترمو ببرم رو میزش. نگاهی به صفحات کرد و با رضایت سرشو تکون داد_ هومم..خوبه. اگه میدونستم صحبت کردن با بابات انقد زود جواب میده چند سال پیش اینکارو میکردم.
بلافاصله جواب دادم_ اشتباه نکن سنسه بخاطر بابا نیست. درواقع بابا راجع به اینکه تو رفتارام تجدید نظر کنم هیچی بهم نگفت! اینا همش تصمیم خودمه!
کاکاشی سنسه تا چند ثانیه بهم زل زده بود که بعدش کتاب دفترمو دستم داد_ بهرحال عافرین. کارت خوبه اگه همینطوری ادامه بدی.
لبخند گشادی زدم و با غرور سمت صندلیم رفتم. سر راهم نیم نگاهی به ساسکه انداختم که با تعجب نگاهم میکرد. پوزخندی زدم. تازه اولشه ساسکه خان! حالا حالا ها باهات کار دارم.
خوب آماده باش که قراره از حرفات پشیمونت کنم. موقع کلاس تمام توجهم به کاکاشی سنسه بود. هر چند هر از گاهی نگاهم میرفت رو ساسکه ، به فکر زمانی بودم که تو همه چیز شکستش بدم و اون مجبور بشه قبول کنه من ازش بهترم. حین درس دادن سنسه، با هر زور و بدبختی ای که بود حواسمو جمع کردم و واقعا..خیلی سخت بود! برای منی که همیشه سر کلاس تو آسمون هفتم سیر میکنم خیلی سخته! بهرحال کلاس تموم شد و سنسه از کلاس بیرون رفت. بچه ها هر کدومشون بلند شدن و سر میزای هم رفتن. منم بلند شده بودم تا با شیکامارو و بقیه پسرا بریم بیرون که دیدم ساکورا چان و اینو چان دفتر به دست رفتن بالای میز ساسکه. ساکورا با لبخند و لپای قرمز به دفترش اشاره کرد_ ساسکه کون! من این مسئله رو متوجه نشدم میشه بهم توضیحش بدی؟؟
اینو چان_ منم اینو متوجه نشدم!
ساسکه با بی میلی سرشو بالا آورد و نگاهی به دفتراشون انداخت. با اکراه اشاره کرد به روی میزش که دفترشون رو بزارن اونجا. همون موقع دستمو رو میزش کوبیدم و رو به ساکورا چان گفتم_ ساکورا چاان! منم بلدما میخای بهت یاد بدم؟؟
و با نگاه چپ چپ اون دو تا روبرو شدم. خب چیه؟! انقد عجیبه؟! ساکورا با نگاه مرموزی گفت_ ناروتو؟ *سر تا پام رو نگاهی انداخت و بعد چشماش رو چرخوند * ناه! ترجیح میدم ساسکه کون کمکم کنه. از کجا معلوم که تو جوابو اشتباه نگی بهم؟!
یه ابرومو دادم بالا_ عه؟ اینجوریاس؟ *دفتر ساکورا چان رو گرفتم سمت خودم و مداد ساسکه رو از دستش قاپیدم. شروع کردم به حل کردن مسئله* پس اینو ببینی..چی میگی!
هر دوشون منتظر بودن تایید درست بودن جواب از طرف ساسکه بودن ، که اون هم اخمی کرد. بعد از نگاهی به جوابم عین دختر ها پشت چشم نازک کرد. آروم گفت_ ..درسته.
ساکورا و اینو دهنشون باز مونده بود. با غرور دست به سینه شدم و لبخند دندون نمایی زدم_ خب، خب! حالا که فهمیدین کارم درسته چی میگین؟!
منتظر جوابشون نموندم و سریع از کلاس زدم بیرون. همونطور که با اکیپمون تو حیاط بودیم نگاهم به پنجره کلاسمون افتاد که ساسکه داشت از اونجا با اخم نگاهم میکرد . ولی همین که فهمید متوجهش شدم روش رو ازم برگردوند. پوزخند زدم و دماغمو خاروندم. پس به همین سادگی گیر افتادی ساسکه چان؟! دستامو تو جیبم کردم و خندیدم. کیبا چپ چپ نگاهم کرد_ هوی! به چی میخندی ناروتو؟!
من_هییچی هییچی!
زنگ تفریحمون تموم شده بود و ما کلاس کاراته داشتیم. از اونجایی که ۲ ماه بعد مسابقه بین دانش آموزای مدرسه بود تا شرکت کننده های مسابقه بین مدرسه ای که ۶ ماه دیگه بود، مشخص بشن. با شلختگی لباس رو پوشیدم و با عجله کمربندمو بستم. نگاهم ب ساسکه افتاد که حاضر و مرتب اول از همه وایساده بود‌. اون لعنتی حتی تو کاراته هم کارش خوبه. تو صف چشمم به ساکورا چان خورد و زودی رفتم کنارش وایسادم. سیخ وایساده بودم و با نگاه مثلا نامحسوسی ب تفاوت قدمون نگاه میکردم. واقعا..؟! یهو روشو بهم کرد و گفت_ هی، چرا کنار من وایسادی الان؟!
شوکه از لحنش خودمو زدم به نفهمی زدم_ هااا؟؟ عهه اصن حواسم نبود کنارت وایسادم ساکورا چااان!
با شک و تردید نگاهم کرد. کش مویی از جیبش دراورد و موهای بلند صورتیش رو بست. چپ چپ نگاهم کرد_  ناروتو..؟ *رومو سمتش کردم و سعی کردم مثلا با نهایت جذابیت نگاهش کنم*
ساکورا_  تو واقعا قدت کوتاهه ها..
حرفش عین یه سنگ بزرگ به سرم برخورد کرد و تا کمر خمم کرد! با غر و لند گفتم_ خب خب که چی!؟  ما هنوز ۱۲ سالمونهه!! من هنوز به بلوغ نرسیدم!!!
با لپای سرخ و اخم غلیظم نگاهش کردم که با پوزخند دست به کمر شد. با انگشتش به ساسکه اشاره کرد_ خیلی ببخشید، ولی ساسکه کون هم ۱۲ سالشه و قدش از ما ها بلندتره! * با نگاهی که پر از قلب رو به ساسکه کرد* وااایییی اون تو همه چیز بهترینه!!
چشامو چرخوندم و تو پیشونیم کوبیدم. چرا انقدر من بدبختم؟! همون موقع گای سنسه ، مربی ورزشمون ، با همون روحیه سرزنده و با نشاطش وارد باشگاه شد.
بعد از گرم کردن دو به دو بچه ها رو با هم تیم کرد تا تمرینی مبارزه کنن. خیلی یواشکی از جام بلند شدم و رفتم کنار گای سنسه، دم گوشش گفتم_ هی گای سنسه! میشه منو با ساسکه بندازی؟!
با تعجب نگاهم کرد_ ها؟؟ میخای با ساسکه مبارزه کنی؟؟ ناروتو تو مبارزت داغونه میگیره شل و پلت میکنه ها!
با لجبازی پامو کوبیدم ب زمین_ عاخ! خودم میدونم که چقدر افتضاحم لازم نیس یاداوری کنی! اگه همش با هم سطحای خودم مبارزه کنم که به جایی نمیرسم! فوقش میخاد چند تا استخونمو بشکنه دیگه!
گای سنسه یکم این دست و اون دست کرد و بعد با اشتیاق انگشت شصتش رو برام بالا آورد .چشمکی زد_ ای دمت گرم پسر حال کردم با این تلاش و پشتکار! خیله خب با ساسکه میندازمت ولی حواستو جمع کن بی گدار به آب نزنی معلول شی یه وقت!
دو تا شصتامو بالا آوردم و با ذوق ازش دور شدم. رفتم سر جام نشستم و بعد از تموم شدن مبارزه راک لی و تن تن،  سنسه من و ساسکه رو صدا کرد. سریع از جام پا شدم و رفتم وسط. ساسکه هم به آرومی روبروم قرار گرفت.
گای سنسه_ آماده.. *به هم تعظیم کردیم* ..شروع!

unforgettable (narusasu fanfiction)Where stories live. Discover now