part 14

204 46 9
                                    

×فلش بک×
_هی ساسکه..تو گفتی دوسم داری..درسته؟
انگشتش رو نوازش وار روی گونم کشید. سرم رو خیلی آروم و با خجالت تکون دادم_ ..ا..اوهوم!
انگشتش رو آروم روی لبم کشید_ چقد؟
با انگشتش به آرومی لبام رو از هم باز کرد. بدنم هر لحظه بیشتر مور مور میشد_ خ..خیلی..
لبخندش پررنگ تر شد و صورتشو جلو آورد. بوسه آرومی روی پیشونیم زد و نگاهم کرد_ پس هر کاری که بخام برام میکنی درسته..؟
سرم رو تند تند تکون دادم که خوبه آرومی زیر لب گفت . بلندم کرد و منو به اتاقی برد که تاریکیش اون اول اجازه نمیداد چیزی رو ببینم. ولی یکم که گذشت و چشام بهش عادت کرد...چیز هایی رو دیدم که برام خیلی ناآشنا و عجیب بودن...وقتی در رو پشت سرش بست و دستاشو رو بازو هام گذاشت، دکمه کنترل توی دستش رو فشار داد و چراغای اتاق روشن شدن..تازه اون موقع بود که فهمیدم خودمو تو دردسری انداختم که دیگه راه برگشتی ازش نیست..همون زمان که نجوا های بی حسش رو میشنیدم که میگفت_ منم دوست دارم...
 
+۳ سال بعد،ناروتو +
با ذوق تو راهرو میدویدم و دنبال ساسکه میگشتم. تموم بچه هایی که سر راهم بودن با غر و لند سریع خودشونو میکشدن کنار_ هووی ناروتو!
_ای بابا این باز چه شری به پا کرده!
_چخبرته سر آوردی؟!
با همون خنده شیطون و گشادم داد زدم_ شرمندههه صداتونو نمیشنومممم!!
یهو چشمم به هیناتا خورد و جلوش ترمز زدم_ هیناتا ساسکه رو ندیدی؟؟!!
هیناتا شوکه از اینکه یهویی رفتم تو دهنش گوش تا گوش قرمز شد_ هااا؟؟ اا..عا..من..نه..ندیدمش.!!
کوبیدم تو پیشونیم_ دهععع!!!
دوباره شروع کردم به دویدن و گذرا کلاس ها رو نگاه میکردم. در همون حین وقتی از کنار یه کلاسی گذشتم چشمم بهش خورد و سریع خودم رو انداختم داخل. با بهت برگشت سمتم و نگاهم کرد. باد بلند شده بود و موهای مشکیش رو میرقصوند..با دیدنش با ذوق خندیدم و رفتم کنارش. تو جوابم لبخند کوچیکی زد_ تو اینجا چیکار میکنی؟
هدبندم رو صاف کردم و دست به کمر شدم_ خودت میدونی که امروز چه روزیه!
قیافه متفکری گرفت و لباشو یکم جلو داد_ هوووممم...عاممم..
تو اون مدت که داشت فکر میکرد به تموم اجزای صورتش نگاه کردم. تغییر خاصی تو این سه سال نکرده بود ولی از نظرم کیوت تر شده بود. لب هاش غنچه ای تر شده بودن و تو این حالت که لباشو جلو داده بود حتی، جذابترم شده بودن. ته دلم به حال خودم میخندم..از کی تا حالا همچین فکرا و نظرایی راجع به ساسکه میدم..؟ چند وقت شده؟ چند ماه شده که با تصور چهره قشنگش به خواب میرم؟ خودم میدونستم این ها همش اشتباهه..حداقل بخاطر دوستیمون هم که شده..نمیخام خرابش کنم، پس فقط به فکر کردن بهشون بسنده میکنم. چون ساسکه تازه چند وقته که به دوستی با من تن داده. بلخره بعد از فکر کردن طولانیش گفت_ نمیدونم.
قیافم تو هم رفت و نالیدم_ عهههه ینی چی نمیدونییییی؟!؟!؟ امروز یه روز مهمه..
کم کم لباش لرزیدن و آروم خندید. با ملایمت تو موهام دست کشید_ خیله خب باشه. داشتم شوخی میکردم. میدونم امروز تولدته.
با حرفش انگار نه انگار که همین الانا بود بغضم بگیره، دوباره گوش تا گوش نیشم واز شد و کمرمو صاف کردم_ عارههه!! تولد ۱۵ سالگیمههه!! و اومدم شخصا بهت دعوت نامه بدم!
دست تو جیبم کردم و کارت دعوت کوچیکی رو بهش نشون دادم. به آرومی ازم گرفتش و نگاهش کرد_..ممنون..حتما میام..
بدجوری گل از گلم شکفته بود. هر چند که سال قبل و حتی سال قبلیشم به جشن تولدم اومده بود، ولی بازم جوری ذوق داشتم انگار دفعه اوله. روی میز کناریش نشستم و نگاهش کردم_ میدونی..این ۳ سال عین برق و باد گذشت..اصلا انگار همین دیروز بود که داشتیم تو مدرسه با هم مبارزه میکردیم.
سرش رو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد_ اوهوم..
خنده ای کردم و سرمو به عقب خم کردم. چشامو بستم و گفتم_ هیی ساسکه! حالا بنظرت واقعا کدوممون اون مبارزه رو برد؟
ابرو هاشو بالا انداخت و با لبخند گفت_ البته که من بردم.
من_ هاا؟؟ نخیرم!! در اصل من برنده مبارزه بودم! یادت نمیاد چجوری آش و لاش شده بودی؟!
ساسکه_ خب تو هم آش و لاش شده بودی مو قشنگ. کم مونده بود کف زمین خون بالا بیاری.
و شروع کردیم به سر و کله هم زدن.  ۳ سال پیش ، تقریبا همین موقعا من و ساسکه بعد از اون دو ماه تمرین سخت برای مسابقه روبروی هم قرار گرفتیم. مبارزه مون جزو نفس گیر ترینا بود و نه من کم میاوردم نه اون. هر دومون خسته شده بودیم و بدنمون زخم و زیلی و کبود بود. حتی وقتی تموم شد نتونستن دقیق بگن کدوممون برنده شدیم. بنابراین امتیازامون برابر شد و جفتمون برای مسابقات بین مدرسه ای فرستاده شدیم که البته من نتونستم به مقام های بالا برسم چون پام شکست. خخخ‌...یادم نمیره که وقتی اونجوری شدم ساسکه با چه خشونتی با رقیب من مبارزه کرد و شکستش داد. اون لحظه با اینکه پام به طرز وحشتناکی درد میکرد ولی بخاطر خوشحالی ای که ته دلم بود، دیگه دردش رو حس نکردم. و وقتی تو بیمارستان بودم اومد عیادتم و از اون موقع بود که دوستیمون بیشتر شد. اما هنوز بعضی وقتا بخاطر اینکه یهویی هم قدش شدم لجش میگیره. از اونجاییم که کاراته رو جدی ادامه دادم، بدنم عضله ای شده بود. خلاصه که واسه خودش حرص میخورد و با اون اخم با مزش میگفت "میکشمت اگه از من گنده تر شی! " همممم خیلی موقع گفتنش کیوت میشه!!
ولی گهگداری رفتار ساسکه عجیب میشد. یعنی..منزوی تر و ساکت تر میشد. خودشو یه گوشه جمع میکرد و حتی نمیزاشت من بهش نزدیک بشم. هر دفعه یه بهونه ای جور میکرد که از دستم در بره..هر بار سعی کردم بشینم فکر کنم که چرا؟ نکنه من کاری کردم؟ از خودشم پرسیدم کع اگه من کار اشتباهی کردم بهم بگه ولی اون انکار میکرد. ولی بعد از دو سه روز حالش دوباره خوب میشد. میترسم که یه وقت، خطری ساسکه رو تهدید میکنه..؟

unforgettable (narusasu fanfiction)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang