part 34

100 28 10
                                    

انگار داشت زیرزیرکی یه کاری میکرد و نمیخاست بقیه بفهمن.
ساعت حدودا ۱۲ شب بود. وقتی مطمئن شدم همه خوابن آروم از تختم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در اتاق دختر ها رفتم و به آرومی در زدم.
دلم شور میزد که یکی دیگه در رو واز کنه و حسابی ضایع شم. ولی خوشبختانه بعد دو ، سه دیقه خودش در رو واز کرد و به آرومی از راهرو درومدیم. بدون اینکه چیزی بگم جلوتر راه افتادم و به محوطه اطراف ساختمون خوابگاه رفتیم. با لبخند کوچیکی جلوم وایساده بود_ خب..
من_ ببین ساکورا من..*دستم رو به موهام کشیدم* ببین فکر نکنم که بتونم باهات..ینی منظورم این نیست که مشکل از توعه..فقط من نمیتونم چون حس میکنم که..
کم کم که صحبت میکردم حس میکردم قیافش نگران تر میشه و لبخندش محو شده. چشم هاش برق میزدن. دستم رو پشت گردنم کشیدم و با اخم کوچیکی نگاهم رو ازش دزدیدم. ای بابا..با این قیافه ای که گرفته نمیتونم رک حرفم رو بزنم_ عام..ببین..
یهو نگهبان از اون طرف چراغ قوه ش رو روی ما انداخت_ هیی!! شماها این ساعت اینجا چیکار میکنین؟!
عین برق گرفته ها برگشتیم و نگاهش کردیم. ساکورا چان یهو خنده ش گرفت و سریع جیم فنگ زد_ ساسکه کون بعدا راجع بهش حرف میزنیم باشه؟!
همونجوری مات نگاهش میکردم که از اونور نگهبان اومد و کوبید رو شونم_ اوی پسر جون! این وقت شب نمیتونی بیرون خوابگاه باشی! لاس زدن با دوس دخترتم بزار واسه وقتی برگشتی شهرتون!
دهن کجی ای کردم و برگشتم تو اتاق. صبح زود به حرف گای سنسه هممون رفتیم تو محوطه و تمرین و ورزش کردیم. حین تمرین وقتی به ناروتو نگاه کردم متوجه شدم بدجور فکرش مشغوله. همش تو خودش بود و یکباره انگار که از یه چیزی عصبانی شده باشه مشتشو کوبید به دیوار. اون داره چه غلطی میکنه! با نگرانی رفتم سمتش و دستمو رو شونش گذاشتم_ هی تو چت شده؟!
نگاهم نکرد و با جدیت سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه. بعد کمی‌مکث لبخند کجی زد_ چیزیم نیس..
با تردید نگاهی بهش انداختم. ولی بهت نمیاد که..چیزی نباشه..حدس میزدم که واقعا یه مشکلی هست ولی اون چیزی نمیگه.
آروم ازش فاصله گرفتم. سر ظهر به پیشنهاد گای سنسه هممون رفتیم ساحل. رو شن های ساحل دراز کشیده بودم و چشامو بسته بودم. بنظرم بهتره وقتی از اردو برگشتیم با ساکورا صحبت کنم. الان همش اینور و اونوریم. حالا یخورده ریلکس کنم و به هیچی فکر نکنم به جایی برنمیخوره.
کم کم داشت چرتم میگرفت که لمس انگشتای یکی رو روی موهام حس کردم. یکی به آرومی اسمم رو صدا کرد. بعد چند ثانیه یهو از رو زمین بلند شدم و بین بازوهای کسی قرار گرفتم. با ناباوری به دست و شونش چنگ زدم. ناروتو!! _هی..هی ناروتو!! چیکار داری میکنی؟!
سعی کردم با وول خوردن خودم رو از دستاش آزاد کنم. با همون لبخند شیطونش در حال دویدن سمت دریا بود_ نه..نه ! ناروتو ولم کنننن!!
همون موقع که خواست ولم کنه دستام رو دور گردنش حلقه کردم و با هم افتادیم تو آب. با نگاه کردن به قیافه زرد شدش که آماده کتک خوردن از من بود ، بدجوری خندم گرفت.

+صبح روز بعد از استراحت اردو+

سر صبح که ساکورا چان رو تو مدرسه دیدم ازش خواستم بیاد تو اتاق شورا تا با هم صحبت کنیم. تقریبا ۵ دقیقه بعد این که داخل اتاق شورا رفتم، اون هم اومد_ خب ساسکه کون. الان دیگه راحت میتونیم حرف بزنیم.
من_ عاره..عام ببین ساکورا چان..
با استرس لباش رو روی هم فشار داد و چندبار پلک زد. با دستپاچگی یهو دهنش رو باز کرد_ ساسکه کون میشه اول من حرف هام رو بزنم..؟ عاخه تو نامه نمیشه خیلی چیز ها رو واضح نشون داد پس..لطفا.. *منتظر نگاهش کردم* ساسکه کون من خیلی وقته که بهت..علاقه مندم و حس میکنم خیلی جذابی و بهتر از تو هیچ جا ندیدم و..خب..
 چندبار پلک زدم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم. همین که خواستم دهن باز کنم و رک و پوست کنده بهش بگم دستش رو دور گردنم انداخت و لب هاش رو روی لبام گذاشت. ابروهام رو بالا دادم و با بهت نگاهش کردم، اون به نرمی به کارش ادامه میداد. حس خوبی نداشتم اصلا.. اون ساکورا بود از دوست ها و همکلاسی هام و به همین دلیل داشتم تموم این مدت سعی میکردم حس انزجارم رو کنترل کنم و پرتش نکنم عقب.. بنابراین آروم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و از خودم دورش کردم.با صورت قرمز و چشمای براقش ، با خجالت بهم زل زد_...ساسکه کون..
با جدیت نگاهش کردم و همونطور که دستم رو شونش گذاشته بودم گفتم_ ببین ساکورا..من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم. من اصلا..گرایشی به دختر ها ندارم..میدونی من..گی ام..امیدوارم درک کنی و ناراحت نشی از دستم ولی نمیتونم باهات تو رابطه باشم.
ماتش برد و تا چند ثانیه بدون اینکه حرف بزنه نگاهم کرد. دستاش رو به هم گره داد و عقب رفت_عام..که اینطور..خب پس..چیزه..بعدا میبینمت ..ساسکه کون..
و سریع از کلاس بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. میدونم که ناراحت شده ولی حداقل الان دیگه خیالم راحته.
وقتی کارم تموم شد رفتم تو کلاس و با نگاهم دنبال ناروتو گشتم ولی تو کلاس نبود. شاید باز حالش خوب نیست که نیومده..
سه روز دیگه جشن سال نوعه و همونطور که ناروتو گفت قراره اون لحظه رو با هم باشیم..تنها..
ذوقی کردم و لبام رو روی هم فشار دادم تا خندم رو جمع کنم. بچه ها از الان داشتن واسه جشن سال نو برنامه میریختن. برای همین با ذوق به در زل زده بودم تا ناروتو بیاد و راجع ب اون روز باهاش حرف بزنم. ولی هر چی صبر کردم اون نیومد..کم کم نگران شدم و رفتم پیش شیکامارو_ عام میگم که..میدونی ناروتو کجاست؟
یه ابروش رو بالا داد و با لبخند کوچیکی سر تا پام رو نگاه کرد_ نگرانشی؟
اخم کوچیکی کردم_ نه..فقط میخام بدونم چرا نیومده. کارش دارم.
کمی فکر کرد و شونه هاش رو بالا انداخت_ راستش منم نمیدونم. چیزی به من نگفت که قرار نیس بیاد یا همچین چیزی.
و با ذهنی پر از سوال برگشتم سر جام و چونم رو روی میز گذاشتم و چشم به در دوختم .

unforgettable (narusasu fanfiction)Where stories live. Discover now