part 29

117 27 12
                                    

با لبخند ریلکسش شونه هاش رو بالا انداخت_ اینم یجور جرعته! گفتی جرعت منم گفتم جرعت داری جوابم رو بده!
کیبا خندش گرفت_ عوفف! عافرین واقعا!
با استرس دندونام رو روی هم فشار دادم و آب دهنمو قورت دادم. به زانوهام چنگ زدم.
مطمئن بودم چی میخاد بپرسه. از اونجایی که نباید دروغ بگم الان بهترین فرصت براش بود که حقیقت رو بفهمه. ولی اون که میدونه..پس واسه چی...یه لحظه صبر کن...نکنه که..
بدون اینکه سرم رو تکون بدم یواشکی نیم نگاهی به ساسکه انداختم. نکنه اون میخاد به ساسکه بفهمونه..؟؟ اضطرابم بیشتر شد. من هر طور شده باید دروغ بگم! اون که نمیتونه اینجا منو لو بده! _..باشه..

شیکامارو_ خب. بگو ببینم ناروتو در حال حاضر عاشق کسی هستی؟
ساسکه به من چشم دوخت. سرم رو آروم به معنی تایید تکون دادم. کیبا دستاش رو محکم بهم کوبید_ ای بابااا خب معلومه که هست! کراشش ساکورا چانه!
لبخند کج و کوله ای زدم و سرم رو تکون دادم_ ..عاا..عاره عاره!
پشت گردنم رو خاروندم. مجبورم دروغ بگم..این راز نباید فاش شه..مخصوصا اینجا..
شیکامارو_ مطمئنی؟ عاخه من یادمه که دیروز صبح گفتی دیگه حسی به ساکورا چان نداری. *یه ابروشو بالا داد و با لبخند منتظر جوابم موند*
ای..تو روحت شیکا.. سعی کردم تغییری تو چهرم ایجاد نشه_خب..عاره.. ولی.من..
شیکامارو_ هوومم؟
یهو بلند گفتم_ همین دیگه! تو فقط پرسیدی عاشق کسی هستم یا نه و من گفتم عاره! نپرسیدی اون فرد کیع!
بلخره بیخیال شد_ خب. حرف حساب جواب نداره. بچرخون بطری رو.
از جام پا شدم و به بهونه دستشویی از اتاق بیرون اومدم. نفس راحتی کشیدم و عرق سرد پیشونیم رو پاک کردم. لعنتی..نزدیک بود.. شیکاماروی عنتر! از قصد داره اینکارو میکنه! فهمیده و حالا میخاد مجبورم کنه لو بدم؟! فازش چیه عاخه!
صورتم رو چندبار آب زدم و بدون اینکه خودم رو خشک کنم برگشتم تو اتاق‌_ بچه ها من میخام بخوابم شماها خودتون بازی کنین.
همشون چپ چپ نگاهم کردن. کیبا با تعجب گفت_ بیخیال ناروتو! جدا میخای به این زودی بخابی؟ از کی تا حالا انقد مرغ شدی!
خودم رو پتو پیچ کردم و از اون زیر داد زدم_ لال شو کیبا!
حتی نتونستم به چهره ساسکه نگاه کنم ببینم چه ری اکشنی داشت. فقط میخاستم اون لحظه محو شم. بلخره بعد یکی دو ساعت بازی و چرت و پرت گفتن کپیدن‌. تقریبا نصفه شب بود که تازه داشت خوابم میگرفت و همون موقع صدای باز شدن در رو شنیدم. وقتی چشمام رو واز کردم ساسکه رو دیدم که از اتاق بیرون رفت. با شک و تردید به در که پشت سرش بسته شد نگاه کردم.
خب..لابد داره میره دستشویی دیگه. مسلما این وقت شب غیر از اون چیکار ممکنه داشته باشه که بره بیرون. چشمام رو بستم و خیلی سریع خوابم برد.
به لطف گای سنسه، هممون سر ساعت ۶ از خواب ناز بیدار شدیم. چرا؟؟ چون سنسه خجسته احوال ما قرار بود هممون رو ببره برای تمرین و ورزش تو جنگل! همینم مونده بود که با درختا تمرین کنیم!
لباس های ورزشیمون رو پوشیدیم و تو محوطه ای که انتخاب کرده بود خودمون رو گرم کردیم. موقع تمرین، صدای حرفای دخترا رو میشنیدم که از این در و اون در حرف میزدن. فاصله شون هم با من خیلی زیاد نبود، یکم اونور تر از من بودن. حس میکردم مخم داره خورده میشه و حرفاشون برام اهمیتی نداشت ولی همون موقع چیزی شنیدم که توجهم رو جلب کرد.
_...با هم قرار میزارن..
_ ..ساسکه و ساکورا؟ عاره مثل اینکه دیروز بهش اعتراف کرد.
_ عاره حسودیم میشه بهش. دیشبم انگاری رفته ساکورا رو دیده...
چشمام درشت شدن. جدا..به همین زودی..قبول کرد..؟ ینی واقعا قبول کرده..؟

unforgettable (narusasu fanfiction)Where stories live. Discover now