ᝰꪑ☾Part2☽ᝰꪑ

324 98 20
                                    

چپتر دوم: دنیای جدید

ژان چشم‌هاش رو باز کرد. به طور غیر قابل باوری باز هم توی همون اتاق قدیمی و روی همون تخت زمخت بود. بوی نم این اتاق از هر زیرزمینی که بچگی توش زندگی... نه! از هر زیرزمینی که بچگی توش میزیست هم شدیدتر بود.
"بیدار شدی هوم؟"
ژان کمی از سردرد ناله کرد. با غرغر گفت:
"تو دیگه کی هستی؟"
"فرشته ی نجاتت."
ژان کمی سرش رو بلند کرد تا به صدای پسری که به دیوار کنار تخت تکیه داده، نگاه کنه.
این پسر رو بیاد اورد. همون پسر مو بلند و رنگ پریده‌ای که بعد از به هوش اومدنش دیده بود. نگاه پر از غم این پسر توی ذهنش ثبت شده بود و وقتی دوباره بیهوش شد، توی رویاهاش بارها و بارها اون رو دوباره دیده بود.
"بیا لباساتو بپوش بعدم از اینجا برو."
سپس هودی و شلوار ژان رو به طرفش پرت کرد.
"لباسای من دست تو چیکار میکردن؟ چرا منو لخت کردی؟"
پسر قد بلند و لاغر‌اندام به سمتش اومد. روی تخت نشست و تو چشم‌های ژان زل زد.
"میخواستم یه نگاهی به اندامت بندازم."
چشم‌های ژان گرد شد. ذهنش برای لحظاتی خالی شد.
وات د فاک؟! هدفش چی بود؟
نه اینکه اینجور لاس زدن‌ها برای ژان عجیب باشه. اصلاً؛ تازه برعکس، بخاطر خوش قیافگیش همیشه محبوب بوده و عالم و آدم چه دختر چه پسر به روش های مختلفی باهاش لاس میزدن. و آخرین موردش هم همین دکتر لوی مزاحم بود.
اما اینکه یکی لختش کنه و تو چشم‌هاش زل بزنه و از دید زدن هیکلش بگه، خب یکم دور از انتظار بود.
"تو! نمیدونم کی هستی اما اینکه یه بیمار رو به خونت بیاری و بهش دست درازی کنی جرمه! اگه وکیلامو بندازم به جونت بد میبینی!"
پسرک عقب‌ کشید و ادامه داد:
"این جای تشکر کردنته؟ منو باش دلم واست سوخت از وسط خیابون جمع‌ت کردم و لباسای به گه کشیدتو واست شستم."
"چی؟"
"بله آقای محترم. تموم لباسات خونی بود و چک کردم ببینم زخمت کجاست. حالا باید بابتش برم زندان؟"
"چـ...چی؟"
ژان به یاد اتفاقاتی که رخ داده بود، افتاد.
مرد زخمی... ماشینش... دنیای بیرون...
دوباره سردرد به سراغش اومد.
پسر بلند شد تا از اتاق بیرون بره. ژان کمی روی تخت جا بجا شد و جلوتر رفت.
"صبر کن! یه لحظه وایسا!"
ژان بدون پوشیدن لباس‌هاش از تخت بلند شد و به سمتش رفت. حالا دیگه میتونست بدون سرگیجه ی شدید سر پا بایسته.
پسر جوون به سمتش برگشت اما کامل بهش نگاه نکرد. انگار واقعاً پسری نبود که دنبال دید زدن هیکلش باشه.
"ممنونم."
"قابلی نداشت!"
"میشه یه خواهش دیگه ازت بکنم؟"
"دیگه چی؟"
"راستش ماشینمو گم کردم و.. و.. خب نمیدونم چه اتفاقی افتاده... تمام خیابونا عوض شدن. خونه ها ماشینا.. همه چی تغییر کرده... من نمیدونم کجام. نمیدونم هنوز تو خوابم یا بیداری... میشه بهم کمک کنی؟"
"فک کنم هنوز حالت کامل خوب نشده، داری هذیون میگی."
"هذیون؟ پس اشتباه میکردم؟"
"بیا میبرمت خونه ت خانوادت بهت رسیدگی میکنن. میدونی خونه ت کجاست دیگه؟"
"جیانگوئومن، خیابون سیزدهم."
"اونکه خیلی ازینجا دوره! خودت برو پول کرایه‌تو ندارم."
ژان دست پسر رو گرفت و با صدای بلند تری گفت: "اما من ماشینمو از دست دادم و هیچ پولی همراهم نیست. چجوری میتونی اینقد بی رحم باشی؟"
پسر جوون به دست ژان نگاه کرد و خونسرد گفت: "دستم..."
ژان دستش رو ول کرد و رو زمین نشست.
"تا منو به خونه‌م نبری، من هیچ جا نمیرم."
"اول لباساتو بپوش."
پسر این حرف رو زد و از اتاق بیرون رفت.
ژان به سمت لباس‌هاش رفت و تو فکرش با خودش غر میزد.
همش لباساتو بپوش لباساتو بپوش... چرا این مسئله اینقد واسه مردم مهمه؟

Parallel World Onde histórias criam vida. Descubra agora