ᝰꪑ☾Part10☽ᝰꪑ

274 82 35
                                    

چپتر دهم: چه اتفاقی افتاد؟

ژان چشم‌هاش رو باز کرد. چهره ی غرق خواب ییبو چند میلی‌متری اون قرار داشت. همینطور در آغوش گرم ییبو جا خوش کرده بود.
چشم‌هاش بسته و نفس‌هاش منظم بودن.
به آرومی رو چهره ی بی نقص پسر کوچیکتر فوت کرد. اونقدر آروم که انگار با نفسش بر صورتش بوسه میزد.
ییبو چشم‌هاش رو کمی باز کرد.
ژان خودش رو جلوتر کشید. بوسه کوتاهی بر لب‌های ییبو زد و گفت:
"بیدار شدی؟"
ییبو حلقه بازوهاش رو دور ژان تنگ تر کرد و زمزمه کرد: "بیدارم کردی."
"امروز روز تعطیله و رییس خونه س. میتونیم تموم روزو باهم باشیم."
"دوس داری کجا بریم؟"
"هر جا که تو بگی."
"میخوای بریم تونل هوایی؟"
"چه شکلیه؟"
"احتمالاً تا حالا ندیدی. وقتی رفتیم خودت میفهمی."
"هر جایی هست امیدوارم نیازی به پیاده‌روی نداشته باشه. دیشب اونقد بهم سخت گرفتی که فک نکنم بتونم راه برم."
"اما من که سخت نگرفتم. اگه سخت بگیرم چی میشه؟"
"نمیدونم، میخوای سری بعد امتحان کن ببینم چی میشه!"
"نظرت درباره الان چیه؟ هر چند که فعلاً توی خونه چیزی ندارم."
"مثلاً چی میخوای؟"
"نمیدونم، شاید یه پاپیون روی سرت و یه زنگوله توی گردنت، هوم؟ اونجوری فکر نکنم دیگه بتونم خودمو کنترل کنم."
"نمیدونم از پسش برمیام یا نه."
سپس دستش رو پایین برد و دیک ییبو رو لمس کرد. "شق کردی!"
ییبو از این لمس هیسی کشید. "گِه..."
"هووم؟"
ژان زیر ملحفه خزید و روی پای ییبو نشست. لعنتی با هر حرکتی که میکرد، به عضلات باسنش بخاطر رابطه ی خشنی که دیشب بعد از مدتها داشت، درد بدی وارد میشد.
دیک نیمه سخت شده ی ییبو رو بدست گرفت و زبونش رو روش کشید.
"ژا.ژان گِه..."
ژان چند بار دیگه زبونش رو از بالا تا کنار توپ‌های ییبو کشید و باسن لختش رو به پای ییبو مالوند.
"چی میخوای ییبو؟ بگو..."
نفس‌های سنگین ییبو به گوش می‌رسید. "بخورش گه."
"اوه پس میخوای لبامو دور دیکت حس کنی؟"
ییبو دستش رو دراز کرد و موهای ژان رو گرفت. ژان زبونش رو روی سر دیک ییبو چرخوند. هوومی گفت و بعد با دهان بسته خندید. ظاهراً مهارتش توی اذیت کردن ییبو پیشرفت کرده بود.
دیک ییبو رو وارد دهانش کرد. گرم بود و بخاطر پریکامش مزه ی شوری داشت. سرش رو پایین‌تر برد و حجم بیشتری از دیک بزرگ ییبو رو وارد دهانش کرد. به ته حلقش که رسید، یکم عوق زد ولی عقب نکشید. هنوز هم کامل تو دهانش جا نشده بود و نیمی از اون بیرون بود. لعنتی خیلی بزرگه!
ییبو دستش رو روی موهای ژان میکشید. چند بار سرش رو پایین و بالا برد. سعی کرد لب‌هاش دور دیک ییبو رو لمس کنن و دندون هاش به اون برخورد نکنن.
آب دهانش سرازیر شد و دیک ییبو رو پوشوند. اشتیاقش، باعث میشد همه چی از ذهش پاک بشه.
دوباره با زبونش مشغول بازی کردن با سر دیک ییبو شد. با دیدن چهره ی بی حس اما گر گرفته ییبو، دوباره خندید. ییبو دستش رو روی سر ژان مشت کرد و ژان رو مجبور کرد اون رو تو دهانش فرو ببره.
چندین بار ییبو سر ژان رو تکون داد. سر دیکش به انتهای گلوش برخورد و صدای گاگ مانندی ایجاد میکرد. در نهایت با فشار تو دهان ژان خالی شد.
وقتی کام ییبو تو دهانش ریخته شد، سرش رو بلند کرد. مقداریش بیرون ریخت و بقیه ش رو قورت داد. گرم و غلیظ بود، مزه شیرین و شوری داشت و بد طعم نبود. زبونش رو دور لب‌هاش کشید تا تمیزش کنه. ییبو دستش رو هنوز از روی سر ژان برنداشته بود. اون رو کشید و به خودش نزدیکتر کرد. سپس شروع به لیسیدن دور و روی لب های ژان کرد. مثل بچه گربه ای که مشغول تمیز کردن کار خرابیش بود.
ژان، ییبو رو بغل کرد، سرش رو روی شونه ی ییبو گذاشت و شونه‌ش رو بوسه بارون کرد.
ییبو آغوشش رو تنگ‌تر کرد. سرش رو در گردن ژان فرو برد.
"ییبو."
"هووم؟"
"میشه تو هم باهام به دنیای من بیای؟"
ییبو سرش رو عقب کشید و به چشم‌های ژان نگاه کرد. ژان ادامه داد: "میتونم واست هویت جدیدی بگیرم و به عنوان یه آدم عادی اونجا زندگی کنی. من همه چی رو واست تهیه میکنم و میتونیم با هم زندگی..."
ییبو تک‌خنده‌ای کرد: "این اصلاً با عقل جور در نمیاد."
"پس من اینجا می مونم."
"مسخره بازی در نیار ژان."
"من نمیخوام ازت جدا بشم ییبو. چرا متوجه نیستی؟ میتونم تلاش کنم تا اینجا پیش شماها زندگی کنم. من... من نمیخوام بازم به اون آدم تنها و مریض برگردم."
ییبو دست‌هاش رو سمت شونه های ژان برد و اون‌ها رو محکم فشرد. ژان با فشار انگشت‌های ییبو آخی گفت و درد رو توی اون ناحیه حس کرد.
سپس ییبو با جدیت ادامه داد:
"اما تو الانم مریضی. بنظرت میتونی اینجا تنهایی از پس شرایط سختی که داری بربیای؟ دیدی که هر چقدر تلاش میکنی بی فایده‌ست. تو به زمان نیاز داری. باید دکترت رو ببینی و دنبال حل کردن مشکلت باشی. باید بتونی از پس خواب‌های شبانه‌ت بربیای."
ژان دست ییبو رو کنار زد و سپس ییبو رو محکم در آغوش گرفت. بغض به گلوش چنگ انداخت. کم کم اشک توی چشم‌هاش جمع شد. با صدای بغض کرده گفت: "باشه پس من میرم."
اشک‌های لعنتی! الان موقع خوبی برای ریختن نبود، اما متأسفانه اونا بی توجه به شرایط، دونه دونه روی شونه‌ی برهنه ییبو سقوط کردن.
ییبو دست‌هاش رو به آرومی روی کمر ژان میکشید. بعد از دقایقی که در سکوت در آغوشش بود، ییبو کمی عقب کشید و به چشم‌هاش نگاه کرد. با دو دستش صورت ژان رو قاب گرفت و با انگشت شستش زیر پلک ژان رو نوازش کرد تا اشک‌هاش رو پاک کنه. ژان ساکت موند و چیزی نگفت. ییبو به حرف اومد:
"یادته واسه اینکه مسیریاب شخصیت بشم دوتا شرط گذاشتم؟"
ژان سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
"اولیش این بود که همراهم به اون خونه بیای."
ژان با کنجکاوی به ییبو خیره شد.
"د‌ومین شرطم رو هم واسه وقتی گذاشتم که تصمیم به رفتن گرفتی."
"اون چیه؟"
"شرط دومم اینه؛ ازت میخوام خوب بشی و برگردی. میتونی این قول رو بهم بدی؟"
ژان سرش رو به نشونه تأیید تکون داد. "قول میدم."
تق تق تق!
"آهای زنده‌این؟"
صدای کنگ میومد که با خنده به در میکوبید.
ژان آب دماغش رو بالا کشید، از آغوش ییبو بیرون اومد و گفت:
"بلند شو لباس بپوشیم. فک کنم حتی بچه ها هم دیگه فهمیدن اینجا دیشب چخبر بوده."
ییبو بلند گفت: "بیداریم. الان میایم."
سپس به سمت کمد رفت و دو دست لباس برای خودش و ژان بیرون اورد.
ژان از تخت پایین اومد تا شلوارش رو بپوشه. "لعنت بهت ییبو دارم از درد و سوزش میمیرم. حداقل کاندوم میذاشتی."
"تو دنیای شما هم استفاده میکنن؟ فکر کردم نمیدونی چیه واسه همین چیزی نگفتم."
"چی؟؟؟"
ژان با مشت به شونه ییبو کوبید و از لای دندون‌هاش غرید: "توی حرومی از این قضیه سوءاستفاده کردی؟"
ییبو تک‌خنده‌ی شیطانی‌ای کرد و گفت: "من سالمم و اینکه..."
به ژان که در حالا بالا کشیدن شلوارش بود نزدیک شد و گفت: "نگو که بدت اومد از من پر شدی."
ژان سرخ شد. معلوم نبود دلیل سرخیش از خشمه یا خجالت. به سمت ییبو حمله ور شد. ییبو با عجله از اتاق بیرون رفت. ژان هم بدنبالش از اتاق خارج شد. با دیدن جیانگ و کنگ که جفت ییبو ایستاده بودن، سعی کرد آروم باشه و به ییبو توجهی نکرد. با لبخند به هر دو شون سلام کرد.
کنگ با خنده گفت: "هی رفیق خوبی؟ میتونی راه بری؟"
جیانگ محکم با پا به پای کنگ کوبید و کنگ دادی از روی درد کشید.
سپس جیانگ بی تفاوت به کنگ با لبخند گفت: "امروز اعلام کردن از امروز تا دو سه روز آینده، بارنگی شدیدی در راهه و حتی ممکنه طوفان بشه. واسه بقیه مردم مشکلی پیش نمیاد اما ممکنه واسه مایی که توی این خونه ایم دردسر بشه. برای همین مراقب باشید."
ژان به نشونه تأیید سر تکون داد اما بعد از لحظاتی گفت: "آها راستی ییبو گفت که امروز میریم تونل هوایی، مشکلی نیست؟"
جیانگ و کنگ با تعجب و لبخند به سمت ییبو برگشتن. ییبو اهمیتی نداد و رو به ژان گفت: "نگران نباش مشکلی نیس."
کنگ گفت: "به این زودی؟"
ژان متوجه ی نگاهای عجیب اون دو شد. "چیشده؟"
ییبو دست ژان رو کشید و گفت: "کافیه بیا بریم." و از خونه بیرون رفتن.
آسمون به رنگ خاکستری در اومده و جو سنگینی بر اون حاکم بود. ابرهای تیره تا نزدیکی زمین پیشروی کرده بودن و شهر رو در تاریکی نسبی فرو برده بودن.
بخاطر طوفان احتمالی، از سوار شدن بر اسکیت خودداری کردن و پیاده مسافتی رو تا وسطای شهر، بی هدف طی کردن. هر دو دست همدیگه رو گرفته بودن و انگشت‌هاشون همدیگه رو بغل کرده بود.
ییبو گفت:
"فکر نکنم امروز بشه بریم تونل هوایی."
"چی؟ چرا؟"
"آخه امروز دلگیره."
"چه ایرادی داره؟"
"آخه اونجا جاییه که..."
"که چی؟"
ییبو ساکت شد و سرش رو به طرف مخالف چرخوند.
ژان بدون اینکه دست ییبو رو رها کنه به اون طرف چرخید و با ییبو چشم تو چشم شد.
"بگو دیگه."
"اونجا جاییه که پدرم از مادرم خواستگاری کرد. در واقع کاریه که همه اونجا انجام میدن."
ژان با ناباروری تقریباً فریاد زد: "چی؟؟؟"
ژان با صدای بلندی گفت: "تو میخوای ازم خواستگاری کنی؟ میدونی که ما فقط چند روزه با هم آشنا شدیم و این تازه اولین دیتمونه."
ییبو با مشت به شکم ژان کوبید و با همون چهره ی بی احساسش گفت: "من که نگفتم میخوام اینکارو کنم! چی باعث شد با خودت همچین فکری کنی؟ فقط گفتی بریم بیرون منم گفتم اونجا رو بهت نشون بدم."
ژان که دستش رو روی شکمش میمالید، گفت:
"بهتر نبود سه سال دیگه منو میبردی اونجا؟"
"چرا سه؟"
"آخه تا اونموقع اگه هنوزم دوستت داشته باشم، میتونم بهت جواب مثبت بدم."
"گفتم که نمیخوام اینکارو کنم."
"اهوم باشه هنوزم ادای تنگا رو دربیار."
"منظورت چیه؟"
"هیچی."
راه رفتن برای ژان آزاردهنده شده بود. نشست و گفت: "دیگه نمیتونم راه برم. باسنم داره له میشه و از درد نمیتونم پاهامو تکون بدم. بهت گفتم من نمیتونم پیاده‌روی کنم اما تو همش به فکر خودتی!"
ییبو چیزی نگفت، در عوض اومد و جلوی ژان زانو زد. دست‌هاش رو عقب برد و گفت: "سوارشو."
ژان با ناباروری به ییبو نگاه کرد. "چیکار میکنی؟"
ییبو تاکید کرد. "گفتم سوار شو."
ژان با دو دلی گفت: "اما سنگینم. اذیت میشی."
"نگران نباش."
ژان دست‌هاش رو دور گردن ییبو گذاشت و وزنش رو روی کمر او انداخت.
وقتی ییبو بلند شد، زانوهاش دچار لرزش شدن و استرسی به ژان وارد شد. اما معلوم بود که پسرک لاغر تمام توانش رو برای حمل کردن ژان بکار گرفته.
اگه توی دنیای ژان بودن، همه ی عابرانی که از کنارشون رد میشدن، عجیب‌غریب بهشون زل میزدن. اما اینجا کاملاً فرق داشت.
مردمان دنیای ییبو خونسرد بودن. جوری از کنارت رد میشدن که انگار شبحی و دیده نمیشی.
ییبو زمزمه کرد: "چرا... ساکتی؟"
"چرا مردم دنیای شما اینقد تنها بنظر میرسن؟"
"از چه نظر؟"
"چطور بگم، انگار یه هاله ی یخی دورشون وجود داره."
"تنها نیستن ژان. فقط تو کاری که بهشون مربوط نیست دخالت نمیکنن. حتی قانون و دولتم اجازه ی دخالت تو زندگی شخصی کسی رو نداره و مجازات مجرما رو بر عهده ی قربانیا میذاره."
ژان چونه‌ش رو به شونه ی ییبو تکیه داد و با افسوس گفت: "مردم دنیای من اینجوری نیستن. اونا اگه کسی توی خیابون مشکلی واسش پیش بیاد، دور و برش جمع میشن و ازش فیلم میگیرن. دولت مردم رو مجبور میکنه تا از چهارچوب‌های قانون پیروی کنن و اگه کسی تخطی کرد، اونو مجازات میکنه. مردم حتی از اینکه بقیه چه طرز فکری دارن هم عصبانی میشن و میخوان به طرف ثابت کنن که حق با خودشونه."
ییبو کمی سرش رو به سمت ژان برگردوند و گفت: "داری شوخی میکنی دیگه؟"
ژان ادامه داد: "شوخی نمیکنم، اما هنوز آدمایی هستن که اگه کسی تنها و خسته و گرسنه و یخ زده کنار خیابون افتاده باشه، بی تفاوت از کنارش رد نشن و بهش کمک کنن."
ییبو ساکت بود. ژان پرسید:
"بنظرت کدومشون کار درستو انجام میده؟ آدمای دنیای من یا دنیای تو؟"
ییبو که بخاطر وزنی که حمل میکرد، نفس‌هاش به شماره افتاده بود، گفت: "بنظر من که... هیچکدوم، اما هرکسی فکر میکنه که... خودش کار درستو... انجام میده."
"خیله خب ییبو. خسته شدی، منو بذار زمین."
ییبو همین‌کار رو کرد و هر دو روی صندلی های تعبیه شده ی کنار خیابون‌ نشستن.
ژان آستین هودیش رو بالاتر کشید و حین اینکه عرق نشسته بر پیشونی ییبو رو پاک می‌کرد، گفت: "اگه من شبیه گو وی نبودم، تو هم روز اول بی تفاوت از کنارم رد میشدی، مگه نه؟"
ییبو به ژان خیره شد و سکوت کرد. درسته این سکوت پاسخ مثبتی بود که بخاطر طعم تلخش، روی زبان ییبو نمیچرخید.
ژان هم متقابلاً به ییبو نگاه کرد و گفت: "گذشته ها گذشته. مهم الانه که اینجا کنار تو نشستم و مهم نیست چجوری مسیر رسیدن به اینجا طی شده."
لبخند درخشانی زد و دست ییبو رو گرفت: "مهم الانه که میتونم لمست کنم،" همونطور که بوسه ی کوتاهی بر لبان ییبو زد ادامه داد: "ببوسمت و تو رو واسه خودم داشته باشم."
ییبو دستش رو بلند کرد و گونه ی ژان رو نوازش کرد. ژان با لبخند کم‌رنگی که بر لبانش نشسته بود و نگاهی سرمست به ییبو خیره شده بود. ییبو هم متقابلاً با نگاه نافذ و گیراش به ژان نگاه می‌کرد و حس خوبی به ژان هدیه میکرد که ترکیب نگاه و لمس گونه‌ش، باعث شد از اشتیاق به خود بلرزه و ضربان قلبش سرعت بگیره.
ییبو دستش رو پشت گردن ژان برد و فاصله بینشون رو از بین برد. برخلاف بوسه ی شب قبل، نرم و ملایم لب های همدیگه رو میبوسیدن و زبون‌هاشون با هم میرقصیدن.
ناگهان صدای رعد و برق بینشون قرار گرفت و باعث شکستن بوسه شد.
قطرات بارون به سمت زمین روانه شدن و سر و صورتشون رو لمس کردن.
ییبو بلند شد و همونطور که دستش هنوز در دست ژان بود، اون رو کشید و گفت: "بدو تا بیشتر از این خیس نشدیم، برگردیم خونه."

Parallel World Where stories live. Discover now