ᝰꪑ☾Part4☽ᝰꪑ

250 85 26
                                    

چپتر چهارم: چه دنیای متفاوتی!

وقتی با پای پیاده از محله خارج شدن، ژان متوجه ی ماهیت محله ای که توش قرار داشتن، شد.
اینجا یه تیکه زمین توی دره‌ای خاکی بود که هفت-‌هشت‌ تا خونه اونجا وجود داشت. شاید اینجا از بازمانده های دنیای خودش بود و هنوز تغییر شکل پیدا نکرده بودن.
از دره که بالا رفتن، همون قبرستون روی زمین مسطح قرار داشت و حصار های فلزی اطرافش، ظاهر نامیزون و نامناسبی رو در ترکیب با ساختمون‌های شهر ایجاد کرده بود. مثل یه تافته جدا بافته.
ظاهر خیابون‌های شهر برای ژان هنوز هم کنجکاوی به دنبال داشت.
عرض جاده های اصلی سه برابر اتوبان‌های شهرهای بزرگ چین بود. همین‌طور عرض عابر پیاده. وقتی قدم برمیداشت، حس راه رفتن روی پلاستیکی نرم و مسطح رو داشت.
تابلوی راهنمایی و رانندگی‌ای وجود نداشت، همینطور اثری از پلیس و چراغ راهنمایی هم نبود. زیر گذر و رو گذری هم نبود و مردم با خیال راحت از عرض جاده عبور می‌کردن و ماشین‌ها انگار که بصورت خوردکار از بالای سر آدم‌ها رد می‌شدن.
بچه ها جیغ و داد و بازی نمی‌کردن و خیلی آروم و باوقار کنار پدر یا مادرشون قدم می‌زدن.
فروشگاه و مغازه‌ و خونه‌ای وجود نداشت. فقط ساختمون‌های آسمون خراش معلق در هوا، بود. نه پارکی و نه فضای سبزی، نه آدم‌هایی که با لباس‌های بزرگ خرسی به تن و با تابلویی به دست جلوی مغازه تبلیغ ‌کنن.
برخلاف شهر بزرگ و پرزرق و برق پکن، این شهر با همه ی پهناور بودن، ظاهری کاملاً ساده و خلوت داشت. حتی عابرین پیاده ای هم که رد میشدن، تجمع نمی‌کردن و با همدیگه حرف نمیزدن.
'سکوت' کلمه ی خوبی برای توصیف شرایط بود.
انگار تنها شباهتی که وجود داشت، لباس‌های از جنس پارچه و کتونی آدم‌ها و همینطور رنگ آسمون شهر بود.
حس میکنم توی دنیای اونجرزم، مثلاً دکتر استرج؟
با این فکر لبخندی بر لبانش نقش بست.
حتی اگه خوابم باشم، اینکه میدونم اینجا با زمین خاکی ای که توش زندگی می‌کردم فرق داره، خواب جالبی میشه.
به سمت خیابون اصلی رفتن، روی عابر پیاده، دایره ی سفیدی کشیده شده بود و کنارش چند تا صندلی قرار داشت. همه کنار اون دایره روی صندلی‌ها نشستن و رو به جاده منتظر موندن. حالا که ژان با دقت بیشتری نگاه میکرد، جاده هم از جنس آسفالت نبود و انگار پلاستیکی بنظر میرسید.
چند دقیقه ای گذشت. یه ماشین نسبتاً بزرگ بیضی شکل که مثل بقیه ی ماشین ها شیشه ای بود و یکم با فاصله از جاده، تو هوا سیر می‌کرد، کنار جاده ایستاد.
دو درب ماشین به سمت بالا و پایین هدایت و همگی تک به تک سوار شدن. ژان هم همراه بقیه بالا رفت. چند تا صندلی در دو ردیف روبروی هم قرار داشت و تقریباً شبیه ون های مسافرتی دنیای ژان بود. کنار نیو و لین نشست و لین بهش کمک کرد تا کمربندش رو ببنده.
وقتی درب ماشین بسته شد، از شیشه های مات اتوبوس میدید که ماشین داره حرکت میکنه اما صدای موتور حتی یک ذره هم به گوش نمیرسید. به عنوان یه اتوبوس شهری زیادی پیشرفته بود.
طی مسیر، لین به طرف ژان برگشت و ازش پرسید: "چند سالته؟"
"امسال بیست و هفت سالم شد."
"شش سال از بوگه بزرگتری."
"واقعاً ییبو بیست و یک سالشه؟"
"اوهوم، فقط سه سال از من بزرگتره اما همش ادعا میکنه که خیلی حالیشه و ادای آدم بزرگا رو در میاره، درصورتی که اون فقط یه بچه ی لوسه!"
"هوم عجب.. شما دو تا چی؟ تو و نیو خواهرین؟"
"آره، یه سال و ده ماه اختلاف سنی داریم، داتینگ جیه وقتی شیش-هفت سالمون بود، ما رو به خونه برد و از اون موقع ما اونجا زندگی میکنیم. راستش نیو بخاطر شوکی که بچگی بهمون وارد شد، نمیتونه حرف بزنه. و هر دومون چیزی رو از دوران کودکی بخاطر نمیاریم."
ژان نگاهی به نیو انداخت و دید که داره به ژان لبخند میزنه. ژان هم متقابلاً بهش لبخند زد.
لین ادامه داد: "وقتی ماها بچه بودیم، شهرمون برای چند سال درگیر تحولات صنعتی بود و آزمایش‌هایی که انجام می‌شد، خسارات زیادی رو به بار می‌اورد. گاهی شب‌ها صدایی مثل بمب شیمیایی توی آزمایشگاهی که پشت خونه‌هامون بود، بلند میشد و یا حتی خیلی از آدم‌ها رو تو خواب توی خونه هاشون به آتیش می‌کشید و همه چیزو با هم از بین میبرد. آدمای زیادی اون سال‌ها جون خودشون رو از دست دادن تا شهر ما به چیزی که الان هست، تبدیل بشه. توی تمام دنیا کشورهای زیادی بعد از اون تحول صنعتی، به سمت ما اومدن و سعی در فهمیدن راز فرمول‌های شیمیایی‌مون داشتن. هر چند که موفق نشدن یا اینکه مجبور شدن سرمایه ی هنگفتی رو واسه بدست اوردنش بپردازن. اونم نه به خوبی چیزی که ما داریم. کشور ما الان توی تمام دنیا حرف اول رو میزنه و خیلیا تلاش کردن و میکنن تا مثل ما بشن."
ژان تمام مدت به حرف‌های لین با دقت گوش داد. "اهوم، هیچ جنگی بدون گرفتن قربانی یا خسارت، به پیروزی نمی‌رسه. انقلاب صنعتی هم یه نوع جنگه."
لین سرش رو به نشونه تائید تکون داد.
"پس چرا خونه هایی که شما توش زندگی می‌کنین، همونطور دست نخورده باقی مونده؟"
"محله های دیگه‌ای هم مثل محله ی ما توی حاشیه ی شهر یا دره ها وجود داره که هنوز تغییری نکردن. احتمالاً دولت با هدف، دست به تغییر این محلات نمیزنه تا به مردم یادآوری کنه که این تحول صنعتی براشون چیز خوبی بوده و باید بابتش تشکر کنن که دیگه توی همچین جاهایی زندگی نمیکنن."
"چه سیاست جالبی."
ژان دوباره به لین نگاه کرد و پرسید:
"اون دوتا پسر بچه چی؟ اونا هم با شما زندگی میکنن؟"
لین بعد از کمی مکث گفت: "اونا رو خب... یکی که قبلاً با ما زندگی می‌کرد به اونجا اورد. وقتی لونگ و یوشی رو دید، یاد سرگذشت خودش و بچگیاش افتاده بود واسه همین اونا رو که پدر و مادرشون رو از دست داده بودن، با خودش به خونه اورد و با گریه از داتینگ جیه می‌خواست تا قبول کنه اون دوتا پسر بچه پیش ما بمونن. هرچند که نیازی به گریه و التماس نبود."
ژان با کمی تردید گفت:
"اون شخصی که میگی، احتمالاً همون گو ویی نیست که بچه ها منو با اون اشتباه می‌گیرن؟"
لین دهانش رو باز کرد اما کلمه ای خارج نشد. سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. مسلماً می‌خواست از ادامه ی صحبت درباره ی اون شخص، طفره بره.
پس احتمالاً درسته.
ژان هم چیز بیشتری دربارش نپرسید. بعد از کمی سکوت، گفت:
"ییبو چطور؟ چرا اون نمیاد با ما کار کنه؟"
"خب راستش اون... رسیدیم!"
همگی یکی یکی از اتوبوس پیاده شدن. مقابل یکی از همون آسمان خراش‌های معلق عجیب و غریب ایستادن. ژان خیلی کنجکاو بود که ببینه چجوری میخوان وارد این ساختمون بشن. سپس دید که بقیه یکی یکی زیر ساختمون که به اندازه ی پنج تا هشت متر از سطح زمین فاصله داشت، روی دایره ای سفید رنگ می ایستادن و حفاظی شیشه ای از کف ساختمون پایین می‌اومد و دربش به روی دو نفری که منتظر بودن، باز می‌شد. دو نفر با ایستادن روی جایگاه حمل مسافر، با اون حفاظ شیشه ای که مثل آسانسور بود، بالا میرفتن.
لین دست ژان رو کشید و گفت:
"بیا ما با هم سوار میشیم."
ژان همراه لین با آسانسور شیشه ای بالا رفت و در یک چشم بهم زدن به طبقه ی اول رسیدن. ژان حتی متوجه ی سرعت بیش از اندازه‌ی حرکتش رو به بالا نشد و فقط چند صدم ثانیه واسش طول کشید. جوری که وقتی در شیشه ای از پشت سرش باز شد، با ناباوری به سالن روبرو نگاه کرد و تعجب می‌کرد که چطور اینقد سریع این چند متر طی شده و حتی کوچیکترین لرزش رو هم طی حرکت حس نکرده.
وقتی وارد سالن اصلی شدن، دو نفر اونجا ایستاده بودن و به اونا خوش‌آمد گفتن.
ژان وقتی برگشت و به اون زن و مرد نگاه کرد، حس کرد چیزی عجیبه. چهره ی اونا انگار که جراحی‌های پلاستیک خیلی سنگین رو گذرونده بود و یجورایی کوبیده بودن و از نو ساخته بودن. شاید در اثر آتیش سوزی یا حادثه ای چهرشون رو کامل از دست داده بودن و حالا چهره ی مصنوعی جدیدی داشتن. شایدم فقط عمل جراحی داشتن تا چهرشونو تغییر بدن؟
لین گفت: "کاری به اونا نداشته باش، اونا انسان نیستن، یجور رباتن که بخاطر مغز کامپیوتری فوق پیشرفته ای که واسشون کار گذاشته شده، اسمشون رو 'آدم‌نما' گذاشتن. هر چند که هنوزم به باهوشی بشر نمیرسن و خیلی راحت گول میخورن."
ژان دهانش باز موند، فقط یه "واو!" رو تونست بیان کنه. واقعاً آدم‌نما بودن و ظاهرشون با یه آدم مو نمیزد.
وقتی وارد سالن بزرگ طبقه اول شدن، ژان از داخل به دیوارهای شیشه ای ساختمون دست زد. متوجه شد دیوارهایی از جنس نوعی شیشه ی کاملاً بی رنگ که خیلی هم انعطاف پذیرن، ساخته شدن. البته از بیرون هیچکدوم از اتاق های داخل پیدا نبود و جوری بنظر میرسید که انگار یه سالن یا اتاق خاکستری رنگ خالی توی هر طبقه وجود داره.
جوری که ژان انگشتش رو توی دیوار شیشه ای فرو کرده بود و فشار میداد و انگشتش با انعطاف به داخل فرو رفته بود و باعث کش اومدن دیوار شده بود، مثل بچه ای شده بود که برای اولین بار اسلایم دیده و انگشتش رو توی اون کرده و ذوق می‌کنه.
"لین، چرا ساختمونا رو این شکلی میسازن؟"
"میدونی بلایای طبیعی چیا هستن؟"
"سیل و زلزله و طوفان و...؟"
"اهوم، از وقتی ساختمونا و جاده ها به این شکل ساخته شدن، دیگه هیچکدوم از اینا به بشر آسیبی نمیتونست وارد کنه حتی اگه در بدترین نوع خودشون بوده باشن."
"یعنی چجوری میتونن جلوی اینایی که میگی رو بگیرن؟"
"خب... چطور بگم؟ یکم توضیحش سخته. شاید خودت بعداً ببینی. فعلاً بیا بریم تا دیرمون نشده."
این دنیا واقعاً جالبه. حس میکنم به آینده سفر کردم.
نزدیک آسانسور طبقات که رسیدن، داتینگ و بقیه رفتن تا به کار خودشون برسن. لین به ژان اتاق شماره یک رو نشون داد و گفت باید بره اونجا و ثبت نام کنه.
"کار خاصی نمیخواد بکنی، فقط چند تا سوال ازت میپرسه تا اسمت و کارِت رو ثبت کنه. بعدم یه کارت بهت میده و بهت میگه کجا باید بری."

Parallel World Donde viven las historias. Descúbrelo ahora