ᝰꪑ☾Part6☽ᝰꪑ

282 88 26
                                    

چپتر ششم: این چه حسی‌ئه؟

وقتی از پله ها بالا می‌رفت، نگاهش به دیوارهای آینه ای راه پله افتاد. چهره ی پسری با چشم‌ها و بینی کشیده، و موهای مشکی مرتبی رو دید که زیباتر از همیشه بنظر میرسید. لبخندی به تصویر خودش زد و خوشحال بود که جابجایی از دنیایی به دنیای دیگه، به مزاقش خوش اومده. اگه مادرش اینجا بود، حتماً خیلی خوشحال میشد که رنگ و رو به چهره ی پسرش برگشته.
وقتی به طبقه ی بالا رسید، راه‌روی طویلی رو دید که هر طرف دیوار دو اتاق بود. جلوی اولین اتاق ایستاد سپس در اتاق رو به آرومی باز کرد. 
ژان چیزی که میدید رو باور نمیکرد، در اون اتاق یه جنگل بود! نه اینکه اغراق باشه، واقعاً یه جنگل تاریک با درخت‌های در هم تنیده که به سقف چند متری اتاق میرسیدن. نوری که از چراغ های شیشه‌ای راه‌روی طبقه بالا به داخل اتاق تاریک میتابید، برگ‌های سبز درختان افرا و راش ابتدای اتاق رو تصویردار کرده بودن. لحظه ای تردید کرد اما بعد قدم به جلو گذاشت و وارد جنگل مصنوعیِ بشدت طبیعی اتاق شد. حتی بوی نم درختان جنگلی، و کرم‌های شب تاب هم از جلوه های ویژه ی اونجا بود. اتاق به قدری بزرگ بود که انتهای اون با چشم دیده نمیشد. شاید این دیده نشدن، بخاطر انبوهی جنگل بود.
هر چقدر جلوتر میرفت و از بین درختان می‌گذشت، دمای هوا بالاتر و رطوبت بیشتر میشد. صدای برخورد قطرات آبی که از درختان چکه میکرد، با فریاد جیرجیرک هایی که ناله های قبل از مرگشون رو سر میدادن، و قورباغه های خشکی که بخاطر شکایت از دوریشون به دریا، قیام کرده بودن، ترکیب میشد.
دو خرگوش خاکستری و سفید، از توی بوته ای بیرون اومدن و همدیگه رو مثل پسر بچه های شیطون خونه ی ییبو، دنبال میکردن. یکی از اون‌ها کنار پای ژان ایستاد و دستش رو کفش ژان کشید، توی چشم‌هاش زل زد و پوزه اش رو تکون میداد. انگار که از ژان درخواست کمک میکرد تا اون رو از دست خرگوش خاکستری‌ای که دنبالش می‌دوئه، نجات بده. ژان خرگوش رو از روی زمین بلند کرد. دستی روی سر و دوتا گوش‌های خوابیده‌ش کشید و گفت: "تو هم مثه یوشی که به ییبو میچسبه، میخوای به من کنه‌شی؟"
لحظاتی ژان با خودش فکر کرد:
برم به ییبو این خرگوشو نشون بدم؟ شاید اون تاحالا اینجا رو ندیده باشه.
در همین فکر بود که حس کرد پای راستش سنگین‌تر شده و چیزی متحرک داره از پاش بالا میره. گوش‌هاش رو تیز کرد و صدایی که شنید: هیس! هیس!
کمی به پایین نگاه کرد و فهمید که مار زردی داره از ستون بدنش بالا میره.
ترس بر بدنش غلبه کرد و پاهاش سست شدن. توانایی فریاد زدن رو از دست داد و با دهان باز تقاضای کمک میکرد. خرگوش سفید هنوز در دست‌های ژان نشسته بود.
حالا چه غلطی کنم؟ فرار!
همین که بدنش دستور آمادگی برای دوییدن گرفت، صدایی از پشت سرش شنید: "تکون نخور!"
صدای ییبو بود. دقیقا پشت سرش ایستاده بود.
ترس در تمام وجود ژان سرکشی کرده بود، بدنش سست و یخ زده بود و عرق میکرد. با صدای لرزونی جواب داد: "کمـ.. کمک!"
ییبو سر جاش وایساده بود و آروم به ژان گفت: "تکون نخور وگرنه کارِت تمومه."
ژان با لرزی که در تموم اندامش در گردش بود، شاهد بالاتر و بالاتر اومدن ماری بود که پوست خشنش رو روی لباس ژان میکشید.
در یک آن، مار دهانش رو باز کرد و دندون های نیشش رو به سمت خرگوش روانه کرد. در همین لحظه ییبو از فرصت حواس پرتیِ اون خزنده سوءاستفاده کرد و ژان رو عقب کشید. ژان از پشت در آغوش ییبو قرار گرفت. فقط برای چند لحظه طول کشید تا ییبو ژان رو از بغلش به پشت سرش هدایت کنه و با میله ی الکتریکی مار رو هدف قرار بده. اما همون چند ثانیه بودن در آغوش ییبو، برای ژان ساعت ها دقیقه گذشت. حس آرامش و امنیتی بود که بعد از رهایی از خطر، بهش منتقل شد.
عطر تن ییبو به ریه های ژان وارد شد. درسته؛ این پسر بدون الکل، بوی قهوه ی مورد علاقه ی خونه‌ش رو میداد.
بعد از اینکه مار خشک شد و به زمین افتاد، ییبو دست ژان رو گرفت و به سمت در خروجی کشوند.
ییبو در اتاق رو محکم بست و زمزمه وار گفت:
"مگه بهت نگفتم به چیزی دست نزن؟"
الان عصبانیه یا ناراحت؟ چرا نمیتونم از چهرش بخونم که چی تو سرش میگذره؟!
ژان با آرامش جواب داد: "اما نگفتی جایی نرو.. به هر حال ممنونم از اینکه جونمو نجات دادی اگه..."
ییبو ژان رو به عقب هول داد و به در پشت سرش کوبید. برای یه لحظه ژان از حرکت ناگهانی ییبو جا خورد. یعنی الان عصبانی شد؟دست‌های ژان رو گرفت و بالای سرش برد. صورت‌هاشون چند سانتی‌متری همدیگه قرار داشت و نفس های گرمشون رو صورت همدیگه قدم میزد.
نگاه ییبو ژان رو گیج میکرد. از این نگاه خوشش میومد یا دربارش کنجکاو بود؟ چرا هر بار که ییبو بهش نگاه میکنه، ژان اینقدر هیجان زده میشد و دوست داشت بفهمه چه احساسی پشت این نقاب خونسردی پنهان شده؟
ییبو سرش رو نزدیک تر برد و لب هاش رو روی گوش ژان گذاشت، به آرومی گفت: "اگه بازم بدون اینکه قبلش به من بگی، بری و تو این خونه بگردی، مجبور میشم دست و پاتو ببندم."
ضربان قلب ژان بالا رفت. قلبش با صدای بلندی توی قفسه سینه اش کوبیده میشد. صداش جوری بود که حتی از توی گوش‌هاش هم خارج میشد. بوم بوم! بوم بوم!
آب دهانش رو بزور قورت داد.
این دیگه چه حسی بود؟
ییبو دست‌هاش رو رها کرد و از پله ها پایین رفت.
ژان هم به پایین برگشت و روبروی ییبو نشست. بدنش هنوز سست بود و قلبش آروم نشده بود.
ییبو همونطور که روی مبل نشسته بود و آرنج‌هاش رو به زانوهاش تکیه زده بود و شقیقه هاش رو با دو انگشت می‌مالید، به آرومی گفت:
"ببین میدونم خسته کنندس، ولی این کاریه که من همیشه انجام میدادم و حالا تو قبول کردی که جای من..."
این دیگه چه حسی‌ئه؟ نکنه اون چیزی که تو دنیای ما بهش میگن عشق واقعیت داره؟ مسخرست آخه از چیه این بچه خوشم میاد. اخلاق نیکوش؟ ولی یجوراییم بانمکه. زیباست؟ درسته خیلی جذاب و زیباست. وقتایی که عصبانی میشه هم خب.. سکسیه؟ وات د فاک چه مرگم شده! بیخیال ژان، تو به این دنیا و آدماش تعلق نداری پس فراموشش کن.
"... واسه همینه که توی هر اتاق یچیز خاص ساختن. هی... حواست کجاس؟"
"ها؟ هیچ جا."
"یه ساعت داشتم با آیینه ها حرف میزدم؟"
"اوکی فهمیدم. ساعت چند برمیگردیم؟"
ییبو روی مبل دراز کشید و با خونسردی گفت: "هشت."
"ییبو.. میشه یه سوال ازت بپرسم؟"
"چی؟"
"آدما تو دنیای شما چجوری عاشق میشن؟ ینی از کجا میفهمن کسی رو دوست دارن"
ژان این رو گفت و به سمت ییبو اومد. کنارش پایین مبل نشست و به صورت ییبو نزدیک شد.
ییبو برگشت و نگاهی به ژان انداخت. دوباره به افق خیره شد و گفت: "نمیدونم تعریف یکسان و همیشگی‌ای واسه احساساتی که میگی عشق، وجود نداره. هر کسی طبق چیزی که خودش تجربه میکنه یه برداشت ازش داره، شاید بهترین تعریف اینه که اگه حس کنن کسی توی حس‌های مختلفشون، مثه غم و شادی، ترس و خشم، لذت و درد میتونه شریکشون باشه، پس میفهمن اون شخص معشوقه‌شونه."
ژان تمام مدت به ییبو خیره شده بود و با دقت به حرف‌هاش گوش میداد. دست به سینه شد و بازوهاش رو به سمت مبل تکیه داد. سپس گفت:
"پس این تعریف خودته درسته؟"
ییبو ساکت شد.
ژان ادامه داد: "توی دنیای ما هم تقریباً همینجوریه و تا این حس‌ها رو با اون شخص تجربه نکنن، نمیفهمن که واقعاً عاشقش شدن یا نه."
جو بینشون سنگین بود. هر دوشون میدونستن منظور ژان از این صحبت‌ها چیه. اینکه صدای قلبش بلند شد و خیلی ناگهانی درباره ی حسی به اسم عشق صحبت می‌کرد، عاملی بود که این جو سنگین رو بوجود می‌اورد.
اما ییبو چیزی نگفت. ژان متوجه بی تفاوتی ییبو شد و فهمید که ییبو سعی داره ژان رو متوجه بی میلیش کنه. به همین خاطر ژان سعی کرد بحث رو از خودش به شخص دیگه ای تغییر بده.
"گو وی کیه؟ چرا اون اولا فک میکردی من اونم؟"
ییبو که چشم‌هاش بسته بودن، با شنیدن اسم گو‌ وی چشم‌هاش رو باز کرد. درسته غمگینه. انگار که بغض کرده اما داره تمام تلاشش رو میکنه تا اشک‌هایی که پشت چشم‌هاش قایم شدن، سرازیر نشن.
بالاخره ژان فهمید تنها حسی رو که میتونه از چهره ی ییبو بخونه چیه، غم! اون هم فقط وقتی بحث از اون شخص خاص میشد، گو وی!
ییبو لب باز کرد: "فقط یه شخص توی گذشته."
ژان مطمئن بود اون شخص خاص‌تر از یه فرد عادی، برای ییبوئه. ژان جرئت کرد تا بیشتر بپرسه: "تو اون حس‌ها رو با گو‌ وی تجربه کردی مگه نه؟"
ژان انتظار داشت ییبو عصبانی بشه اما در عوض ییبو چشم‌هاش رو بست و با خونسردی جواب داد: "گفتم که فقط یه شخص درگذشته بود که فقط مثه یه دوست بود. آدم عاشق دوستش نمیشه."
"چه اتفاقی واسش افتاد؟"
"دنیا بهش پشت کرد و مُرد."
"متاسفم."
"مهم نیس."
"چه چیزی از اون شبیه من بود؟"
"هیچی، فقط چهرش، همین."
ژان دیگه سوالی از ییبو نپرسید. چون متوجه شد ییبو نمیخواد یا اینکه سخته و نمیتونه به سوالاتش درباره اون جواب بده.

Parallel World Donde viven las historias. Descúbrelo ahora