ᝰꪑ☾Part9☽ᝰꪑ

331 77 32
                                    

چپتر نهم: متاسفم

دوباره ضربان قلب ژان بالا رفت. اما اینبار تنها نبود. صدای ضربان قلب ییبو هم به گوشش رسید؛ ییبو به سمت ژان خم شده بود و داشت جواب بوسه ش رو میداد. بوسه ای عمیق و طولانی. یکم که لب های ژان رو مزه کرد، ژان پهلوهای ییبو رو گرفت و به خودش نزدیکتر کرد.
لب‌هاشون با صدا روی هم میلغزید و صدای نفس کشیدنشون هر لحظه بلندتر میشد.
طعم لب‌های ییبو شیرینی منحصر بفردی داشت. شیرینی اون بخاطر خوردن غذای شیرین یا تنقلات نبود، بلکه از اشتیاقی که ژان برای مزه کردن اون دو تیکه ی نرم و سرخ داشت، سرچشمه میگرفت.
ییبو ژان رو به عقب هول داد تا روی مبل دراز بکشه و مثل اولین باری که ژان رو روی تختش گیر انداخته بود، روی اون قرار گرفت.
ژان دو دستش رو دور گردن ییبو انداخت و به گرمی ازش استقبال کرد.
حرارت بدنشون لحظه به لحظه بیشتر میشد و بوسه ی بینشون خشن‌تر. انگار سدی که ییبو دور خودش کشیده بود بالاخره برای ژان شکسته شده بود و حالا در اختیار ژان بود و میتونست طعم سوییتش رو بچشه.
هر دوشون راست کرده بودن، این رو از روی لباسشون میشد فهمید.
ییبو لگنش رو روی پایین تنه ی ژان حرکت داد و ژان بین بوسه نالید. ییبو از این ناله سواستفاده کرد و زبونش رو وارد دهان ژان کرد. ژان هم بیکار نشد و زبونش رو روی زبون ییبو میکشید. هردو غرق در لذت از این بوسه بودن.
ییبو برای چند لحظه لب‌هاش رو با بزاقی که بین دهانشون جاری بود، جدا کرد و گفت: "میخوای لباسامونو دربیاریم؟"
ژان یکم گیج و سرمست شده بود. با دیدن نگاه و صدای هات شده ییبو سعی کرد اشتیاقش رو مخفی کنه و گفت: "چرا دربیاریم؟ مگه میخوای چیکار کنی؟"
ییبو پایین رفت و لب پایین ژان، که حالا بعد از مکیدن های ییبو، کمی باد کرده بود رو محکم گاز گرفت. ژان آخی گفت و دستش رو سمت لبش برد: "وحشی!"
ییبو سرش رو به سمت گوش ژان برد و گفت: "خودت چی فکر میکنی؟"
"من دیگه نظری ندارم."
"درسته که ژان گه خیلی ذهنش منحرفه اما اینبار درست فهمیدی، دلم میخواد حست کنم. تنتو لمست کنم و وقتی دارم درونت حرکت میکنم، صدای ناله هاتو بشنوم."
ژان بیشتر از این نمیتونست حرف‌های تحریک کننده ی ییبو رو کنار گوشش تحمل کنه. سعی کرد تا شرایط از این وخیم‌تر نشده، ییبو رو هول بده تا از روش بلند بشه. پس اون رو به پایین از مبل انداخت. ییبو متعجب بهش نگاه کرد و گفت: "نمیخوای؟"
ژان زمزه وار گفت: "میخوام ولی اینجا نه!"
"چرا نه؟"
"قوانین صاحب خونه یادت رفت؟ توی این خونه سکس ممنوعه."
"خیلی ضد حالی، میدونستی؟"
"دوست پسر سابقمم قبل از اینکه باهم کات کنیم همینو گفت."
"پاشو بریم خونه!"

وقتی میخواستن سوار اسکیت برد بشن، اینبار ییبو ژان رو جلو گذاشت و خودش پشت سرش ایستاد. ژان کنجکاو بود که دلیل این تغییر جای ناگهانی ییبو چیه. اما وقتی ارتفاع گرفتن، متوجه ی هدف ییبو شد.
از اونجایی که در هوا در حال حرکت بودن، هوای خنک با شدت به صورتشون برخورد میکرد. ییبو سرش رو توی گردن ژان فرو برده بود و بوسه های خیسی بر گردنش میزد. همین باعث شد ژان به خودش بلرزه.
"ییبو... بس... کن الان... میوفتیم."
"نگران نباش، کنترل کردن اسکیت با منه."
ییبو دست‌هاش رو دور کمر ژان حلقه کرد، اون رو در آغوش گرفت و به بوسیدن گردن و گوش ژان ادامه داد.
ژان خوشحال بود از اینکه قلقلکی نیست وگرنه با کاری که ییبو میکرد قطعاً تعادلش رو از دست میداد و سقوط میکردن. اما لعنت به ییبو که دستش رو از روی شکم ژان به سمت پایین برد و دیکش رو فشرد. ناگهان لذتی در سراسر بدن ژان پخش شد و ناخودآگاه ناله ای سر داد. سرش به عقب و روی شونه ی ییبو افتاد.
ییبو از روی لباس دیک ژان رو مالش میداد و از پشت دیک سخت شده‌ش رو به باسن ژان میکشید. با صدای خشنی تو گوش ژان زمزمه کرد: "دوس داشتی اگه اسکیتم بزرگتر بود، همینجا رو ابرا بفاکت میدادم؟"
ژان دوباره با دهان و چشم‌های بسته نالید و نفس‌نفس‌زنان گفت: "میخوام ببینم... روی تخت... میتونی کاری کنی که... بیام رو ابرا یا نه..."
متاسفانه یا خوشبختانه به مقصد رسیدن و مجبور شدن موقتاً از هم جدا بشن.
وقتی وارد حیاط خونه شدن، ییبو بی تفاوت به بقیه که وسط حیاط دور آتش دوره گرفته بودن، راهش رو کشید و سلام هم نکرد. وسط راه لونگ و یوشی بدو به طرف ییبو رفتن تا طبق معمول پاهاش رو بغل کنن، اما ییبو با صدای بلندی گفت: "الان نه!"
بچه ها یکم ترسیدن و عقب رفتن. همه ساکت شدن و به سمت ییبو چرخیدن. ییبو نیم نگاهی به بقیه انداخت و با صدای آروم تری گفت: "بعداً باهاتون بازی میکنم. الان گه گه تون رو مود نیس." سپس به سمت اتاق رفت و در رو تا نیمه بست.
جیانگ با دیدن ژان گفت: "هی پسر کنگ 'سه دون' سفارش داده، نمیای باهامون بخوری؟"
درسته که ژان سه دون خیلی دوست داشت، اما الان از پایین تنه ش دستور میگرفت، نه از شکمش! به آرومی گفت: "ممنونم. شام خوردم."
"ژان یادت نره که تو مهمون هممونی پس،" جیانگ که به اتاق ییبو اشاره می‌کرد، ادامه داد: "اگه واست قلدری کرد بگو تا حسابشو برسیم."
"چی؟ اها نه...ییبو باهام خوبه.. نه البته... اما باشه ممنونم."
حقیقتاً ژان خودش هم نفهمید که چی گفت.
به سمت اتاق ییبو رفت. هنوز کامل وارد اتاق نشده بود که ییبو اون رو محکم به سمت دیوار هول داد و بوسه ی خشنی رو شروع کرد. ژان حین بوسه در رو کامل بست و قفلش کرد. سپس دست‌هاش رو دور گردن ییبو انداخت و با ییبو همراه شد. اونقد خشن هم رو میبوسیدن که طعم خونی رو مزه کردن و نمیدوستن این خون از لب زخم شده‌ی کدومشونه.
در حالیکه همدیگه رو میبوسیدن، به سمت تخت رفتن و ژان ییبو رو روی تخت انداخت. بوسه رو قطع و سرش رو بلند کرد. لبه های هودیش رو گرفت و دست‌هاش رو بلند کرد تا اون رو از تنش در بیاره. ژان متوجه برق نگاه ییبو شد و دوباره خم شد تا ییبو رو ببوسه. ییبو دست‌هاش رو بالا برد و نیپل های ژان رو فشار داد. ژان حین بوسه نالید و هر لحظه بی تاب تر میشد.
ییبو به ژان فشاری وارد کرد تا خودش یکم بلند بشه و روی تخت بشینه. ژان هم روی پایین تنه ی ییبو نشسته بود و بوسه رو قطع نکردن. ییبو مشغول ور رفتن با نوک سینه های ژان با دو انگشتش بود و زبونش با زبون ژان بازی میکرد. اونقدر حس لذت از لمس شدن سینه‌هاش بهش وارد میشد که نمیتونست ناله های نامفهومی که گاه و بی‌گاه حین بوسه از ته گلوش خارج میشد رو کنترل کنه.
نفس کشیدن برای هر دوشون سخت شده بود. لحظاتی لب ها و زبون های در هم تنیده شون از هم جدا شد. ییبو سرش رو پایین برد و زبونش رو روی نیپل راست ژان کشید، سپس اون رو وارد دهانش کرد. حس لذتی که از مکیدن های ییبو به ژان تزریق میشد، به سمت پایین تنه ش هجوم میبرد و ژان رو بی قرار تر میکرد. ژان لب باد کرده ی خودش رو گاز گرفت که جلوی ناله هاش رو بگیره و صداش از اتاق خارج نشه.
ییبو زبونش رو پشت سر هم روی برآمدگی سینه ی ژان میکشید و بزاقش حرکت زبونش رو راحت تر میکرد. انگشت شستش رو هم روی نوک اون یکی سینه ش میکشید و با دست دیگه‌ش، لپ باسن ژان رو فشار میداد. ژان انگشت‌هاش رو لای موهای بلند ییبو فرو کرده بود و گیسوان خرمایی ییبو رو میکشید. هر لحظه بخاطر لمس‌‌های ییبو به خود میلرزید.
بعد از لحظاتی شونه های ییبو رو کمی به عقب هول داد تا از نوک سینه‌هاش دست برداره.
سپس بلوز ییبو رو گرفت و از تنش خارج کرد. دوباره لب‌هاشون بهم رسید.
حین بوسه، ییبو دستش رو به سمت شلوار ژان برد و انگشتش رو به سوراخ باسن ژان رسوند.
ژان که دو پاش رو باز کرده بود و روی پای ییبو نشسته بود، با حس انگشت ییبو که با سوراخش بازی میکرد و گاهی اون رو داخل فرو میکرد، میلرزید و پاهاش رو جمع میکرد. ژان هم بیکار نموند و دستش رو از شلوار ییبو رد کرد و به دیکش رسوند و مشغول نوازشش شد. سپس ژان بوسه رو شکست و کنار گوش ییبو گفت: "خوشت میاد اینجوری دیکتو لمس میکنم؟ دوس داری بجای انگشتات اونو بذاری توی سوراخم؟ آه... انگشت دومتم بکن تو ییبو..."
ییبو بخاطر لمس‌های ژان از فرط لذت نفس‌نفس میزد. به حرف ژان عمل کرد و دو انگشتش رو وارد سوراخ ژان کرد و شروع به حرکت کرد. یکم که انگشت‌هاش رو تکون داد تونست نقطه ی شیرین ژان رو پیدا کنه و برقی ناگهانی به تمام اندام ژان وارد کنه.
"آه... یی..بو..."
ژان کنار گوشش ناله می‌کرد.
نفس‌های ییبو با حرکت دست ژان سنگین شدن و با ناله ی خفه ای، در دستان ژان کام شد.
سرش رو برای لحظاتی روی شونه ی ژان گذاشت، بدنش کمی میلرزید و حرکت انگشت‌هاش توی سوراخ ژان، متوقف شده بود.
ژان سرش رو خم کرد، گونه ی ییبو رو بوسید و گفت: "میتونی ادامه بدی؟"
ییبو سرش رو بلند کرد و تکون داد.
سپس انگشت‌هاش رو بیرون کشید و یکم جابه جا شد تا جاش رو با ژان عوض کنه. وقتی روی ژان قرار گرفت، اون رو هول داد و ژان روی تخت دراز کشید. ییبو شلوار و باکسر ژان رو باهم از پاش بیرون کشید و خودش هم شلوارش رو بیرون اورد.
پاهای ژان رو از هم باز کرد و بین پاهاش قرار گرفت. دیک ژان رو بوسید و زبونش به آرومی از بالا تا پایینش رو طی کرد. ژان هیسی کشید و سرش به عقب پرتاب شد.
ییبو سر دیک ژان رو بین لب‌هاش گرفت و کم کم سرش رو ‌پایین‌تر برد. ژان متوجه اذیت بودن ییبو شد. بنظر میرسید تا حالا اینکار رو انجام نداده اما حالا سعی داره بهترین تلاشش رو بکنه. البته بعد از گذشت دقایقی براحتی سرش رو پایین و بالا میکرد و به ژان لذت میداد. ییبو اینبار سه انگشت رو باهم وارد سوراخ باسن ژان کرد. ژان از قبل کمی آماده بود اما تحمل سه انگشت یکم سخت بود. فشاری به ماهیچه های باسنش وارد شد، باعث شد ناله ای سر بده که با پشت دست، صداش رو خفه کرد.
ییبو سه انگشتش رو توی سوراخ ژان حرکت میداد و به نقطه ی شیرینش که به خوبی کشفش کرده بود ضربه میزد و همینطور دیکش رو ساک میزد. اونقدر حس لذت به ژان هجوم اورده بود که در نهایت باعث درهم شکستنش شد و با فشار توی دهان ییبو خالی شد. بدنش دچار لرزش شد و چشم‌هاش بسته شدن.
بعد از لحظاتی به آرومی گفت:
"شت ییبو، متاسفم."
ییبو انگشت‌هاش رو از سوراخ تنگ شده ی ژان بیرون کشید و اونا رو به مایع سفیدی که توی دهانش جمع شده بود، آغشته کرد.
سپس ضربه ی محکمی به باسن ژان زد و گفت: "اگه متاسفی، پس بذار بکنمت."
ژان منتظر موند که ییبو جمله ش رو تموم کنه که دوباره سه انگشت آغشته به کام ژان رو وارد سوراخش کرد. بخاطر کام شدن چند دقیقه ی پیشش، سوراخش رو منقبض کرده بود اما تونست سه انگشت ییبو رو دوباره توی خودش جا بده.
ژان با حس انگشت‌های ییبو گفت: "از همون اولم همینو میخواستم."
سپس ییبو انگشت‌هاش رو بیرون کشید و گفت: "رو چهار دست و پا!"
ژان حس کرد دوباره حرارت بدنش داره بالا میره و راست میکنه. بلند شد و پشت به ییبو، همونطوری که ازش خواسته بود روی تخت ایستاد و منتظر موند.
ییبو دوباره ضربه ای روانه باسنش کرد و از پشت بهش چسبید. روی ژان خم شده بود و ژان رو محکم در آغوش گرفت. همونطور که موهای ییبو از پشت روی شونه های ژان ریخته شده بود، با صدای دو رگه شده اش کنار گوش ژان زمزمه کرد: "آماده ای گه‌گه؟"
"اوهوم...آآآهههه!!!"
ژان با صدای نسبتاً بلندی داد زد چون ییبو به یکباره طول زیادی از دیکش رو واردش کرد. لعنت دیک ییبو بزرگتر از چیزی بود که بنظر میرسید. چون الان که داخلش بود، میتونست حجم اون رو درونش احساس کنه.
"درد داره؟"
ژان خیلی درد داشت اما فقط ناله کرد و چیزی نگفت. نمیخواست توی این شرایط کاری کنه که ییبو کنار بکشه.
ییبو دستش رو جلوی دهان ژان گذاشت، فکش رو محکم نگه داشت و ادامه داد: "اگه خیلی سر و صدا کنی، ممکنه بقیه بفهمن دارم باهات چیکار میکنم."
ییبو یکم دیکش رو بیرون اورد، سپس بیشتر از قبل واردش کرد و ژان پشت دست ییبو نالید. اشک‌های ژان از درد ناگهانی سرازیر شدن و صورتش رنگ سرخ به خود گرفت.
کم کم شروع به حرکت کرد و با هر ضربه ای که به عمیق‌ترین بخش‌های سوراخش میزد، موجی از درد و لذت رو به ژان هدیه میکرد که به سختی میتونست جلوی ناله‌هاش رو بگیره. با اون دستش هم سینه ی ژان رو بغل کرده بود و ژان رو محکم نگه داشته بود تا با ضرباتش، ژان تعادلش رو از دست نده.
ییبو لب‌هاش رو به گوش ژان چسبوند، سرعت ضرباتش رو بالاتر برد و با قدرت بیشتری ضربه میزد جوری که صدای برخوردش توی اتاق میپیچید. همونطور که دهان ژان رو گرفته بود، توی گوشش با صدای اغوا کننده‌ش، گفت: "الان رو ابرایی؟ فاک..."
ژان فقط در جوابش نالید. اونقد امواج لذت بهش وارد میشد که زیر دلش طوفان به پا شده بود.
ییبو بلند شد. گردن و پهلوی ژان رو از پشت گرفت و اینبار عمیق‌ترین ضرباتش رو راهی سوراخ ژان کرد.
ژان باسنش رو بالاتر گرفته بود تا بیشتر بتونه دیک ییبو رو درون خودش جا بده.
توانایی کنترل ناله هاش براش سخت بود. اونقدر غرق در لذت بود که متوجه نمیشد ممکنه چه صداهایی ناخودآگاه از خودش سر داده باشه.
به یکباره برای لحظاتی حس کرد حفره‌ش خالی شده. ییبو دیکش رو بیرون کشیده بود، سپس بازوی ژان رو گرفت و مجبورش کرد تا به کمر روی تخت دراز بکشه. بعد بین پاهای ژان قرار گرفت. پاهای ژان رو کمی بالاتر برد و با دست‌هاش اونا رو نگه داشت تا سوراخش بالاتر بیاد و دسترسی بیشتری بهش داشته باشه. کمر ژان کش اومد و پاهاش تا نزدیکی سرش بالا اومد. ژان حس کرد دوباره درونش کاملاً پر شده و آهی از روی آسودگی کشید.
ییبو با سرعت شروع به ضربه زدن کرد. چند باری دیکش بخاطر ضربات نامنظم، به بیرون پرید، اما ژان پیش‌قدم میشد و دستش رو پایین میبرد تا دیک ییبو رو دوباره سر جاش برگردونه.
ژان از حس لذتی که از دیک داغ و بزرگ ییبو میگرفت، ناله میکرد و پیشونی و گردنش خیس از عرق شده بود.
حالا که صورت‌هاشون مقابل هم قرار داشت، ژان میتونست چهره ی برافروخته ی ییبو، دونه های عرقی که از روی پیشونیش به سمت نوک بینیش میرفتن و روی ژان میریختن، با لب‌های ورم کرده و چشم‌های خمار شده‌ش که به چهرش زل زده بود، رو ببینه و شاهد نفس‌نفس زدن‌های بی‌صداش باشه. شاید گولم زدن. اینجا یه دنیای دیگه نیس، اینجا بهشته و ییبو حوری بهشتیه.
تپ تپ تپ
تق تق تق
تپ تپ تپ
"صبر کن...ییبو."
"چرا صبر کنم؟"
"یه صدایی شنیدم... یکی داره... در میزنه!"
ییبو سرعت ضرباتش رو کم کرد و با صدای بلندی گفت:
"کیه؟"
"ژان حالت خوبه؟"
این صدای داتینگ بود که از پشت درمیومد.
ژان تمام توانش رو جمع کرد و گفت:
"خو..خوبم جیه."
"حس کردم داد زدی. نگرانت شدم."
"چیزی نیست... حالم خوبه."
وقتی مطمئن شدن داتینگ از اونجا رفته، ییبو که طی مکالمه آروم دیکش رو وارد و خارج میکرد، دوباره ضرباتش رو شروع کرد.
همدیگه رو بغل کرده بودن و پوست حساس و خیس از عرقشون بهم مالیده میشد. ژان ناخن هاش رو روی پوست کمر ییبو میکشید. ییبو کنار گوش ژان نفس های تند شده اش رو بیرون میداد و کمرش رو با سرعت بین پاهای ژان تکون میداد. ژان نگاهش روی رنگ قهوه ای سقف بود و کنار گوشش التماس و ناله میکرد:
"ییبو...آه... یکم... یواشتر... آه..."
ییبو یکم ضرباتش رو آروم کرد، گوش ژان رو گاز گرفت و زمزمه کرد: "میخوای آروم پیش برم؟"
"نه! ینی... حواست باشه صداش خیلی بلنده میشنون."
"مهم نیست. آخه اونقد داغ و تنگی که نمیتونم جلوی حرکتمو بگیرم...بهم بگو... خوشت میاد؟"
"اوهوم... آه... خوشم میاد...آه... نه عاشقشم...آه"
بدن‌هاشون غرق در لذت از حس این اتصال پر تنش بودن. ییبو اونقدر اون کار رو کرد تا بالاخره تقریباً همزمان با هم خالی شدن. ژان برای بار دوم حس کرد تمام دنیای خودش و دنیای ییبو دارن دور سرش میرقصن و تمام بدنش رو به لرزه انداختن. ییبو هم بعد از لحظاتی همونجا تو بغل ژان افتاد.
چند دقیقه ای گذشت و هر دو از اوج پایین اومدن. چشم‌هاشون رو بسته بودن و نفس‌های تند شده‌شون آروم شده بود.
"ییبو... بیداری؟"
"هووم"
"میشه این وضعیت رو تمیز کنی؟ من فکر نکنم بتونم تکون بخورم."
"بذار یکم دیگه همینجوری بمونیم."
دیک ییبو هنوز هم داخل بود و ژان حس میکرد کاملاً از کام ییبو پر شده. حسش لذت بخش بود. کاش میتونست برای همیشه اون رو همونجا نگه داره.
ژان به آرومی زمزمه کرد:
"اولین بارت بود، مگه نه؟"
ییبو چیزی نگفت.
ژان ادامه داد:
"حدس میزدم بار اولته، واسه همین اینقد بی پروا و خشن بودی. ولی ییبو فک کنم سوراخمو زخم کردی."
ییبو چشم‌هاش رو باز کرد و با کمی نگرانی پرسید: "جدی میگی؟ متاسفم... من... معذرت میخوام، نتونستم خودمو کنترل کنم. الان... چیکار باید بکنم؟"
ژان لبخند زد و گفت:
"نگران نباش، شوخی کردم."
ژان مشغول بازی با دسته موهای بلند ییبو شد و کمرش رو نوازش کرد.
"ییبو..."
"هووم"
"چرا باهام سکس کردی؟"
"چون هورنی شدم."
"چرا شدی؟"
"چون سکسی هستی. همونجوری که من سکسی ام و تو هم هورنی شدی. مشکلش چیه؟"
"ینی فقط واسه همین؟"
"خودت چی فکر میکنی؟"
ژان برگشت و تو چشم‌های ییبو نگاه کرد.
"ییبو، من بهت علاقه مندم. واسه همین باهات سکس کردم. نه فقط بخاطر سکسی بودنت، بخاطر خودت."
ییبو هم بهش خیره شد و گفت:
"شاید واسه منم همین."
"چی؟ منظورت چیه؟ شاید؟"
ییبو دیگه جوابی نداد. دیکش رو بیرون کشید و از روی ژان بلند شد. ماهیچه‌های باسن ژان دور هیچی منقبض شدن و کمی از مایع سفید رو به بیرون روندن. ییبو از توی کمد پارچه ای برداشت و خودش و ژان رو تمیز کرد. سپس کنار ژان روی تخت دراز کشید و پسر بزرگتر رو در آغوش کشید. ژان به ییبو نگاه میکرد و منتظر جواب بود. ییبو چشم‌هاش رو بسته بود و آروم زمزمه کرد:
"هر دومون خوب میدونیم که من نمیتونم تو رو کنارم نگه دارم و بهت حسی داشته باشم پس بذار فقط از لحظاتی که کنار همیم لذت ببریم."
ژان خم شد و بوسه ی کوتاهی بر لب‌های ییبو زد و گفت: "ازت ممنونم."
ژان حس خوبی داشت. واقعاً رو ابر‌ها بود. نه فقط بخاطر سکس با ییبو. بلکه بخاطر حسی که بینشون وجود داشت. ژان مطمئن شد که احساساتی که نسبت به ییبو در وجودش رشد کرده، یک طرفه نیست. گرمایی که از تن ییبو بهش منتقل میشد، احساسی که توی رفتار ییبو با اون نوشته شده بود و طعم شیرینی که از لب‌های این پسر میچشید، همگی تاییدی بر احساسات ییبو نسبت به خودش بود.
"ییبو من امشبو قبلاً تو خواب دیده بودم."
"چی! کِی؟"
"همون شب اولی که از خواب بیدارت کردم."
ییبو چشم هاش رو باز کرد. از زیر ملحفه سیلی‌ای به باسن ژان زد و گفت: "تو منو سکته دادی بعد داشتی خواب پورن میدیدی؟"
ژان با ذوق گفت: "نگرانم شده بودی؟"
ییبو چشم‌هاش رو بست و جوابی نداد.
ژان نتونست جلوی لبخندش زدنش رو بگیره، خودش رو بیشتر به ییبو چسبوند و ملایم دندونش رو روی شونه ی ییبو کشید و لیسش زد.

جلوی آینه ی قدی‌ای که روی زمین توی اتاق ییبو گذاشته شده بود، نشسته بود و رژ لب صورتی رنگش رو با دقت روی لب هاش میکشید. دامن و جوراب‌های بلند سفیدش، در اثر برخورد نور خورشید به داخل اتاق، میدرخشیدن. مشغول شونه زدن چتری‌های نرم و کوتاهش شد و بعد کلاه سفیدش رو روی سر گذاشت.
قبل از اینکه ییبو پا به اتاق بذاره، حضورش رو حس کرد. وقتی ییبو اومد، با دو دست اون رو در آغوش کشید و پیشونیش رو بوسید.
"وی گه ی عزیزم حالش چطوره؟"
"بو دی! مو.موهام رو هـ.همین الان شونه کـ.کردم."
"ببخشید گه‌گه. الان دوباره مرتبشون میکنم واست."
"نمیخوام. مو.موهای خو.خودت بهم ریخته‌ست. بیـ.بیا مرتبشون کنم."
بلند شد و با دقت دندونه های شونه رو لابه لای موهای موج دار و بلند ییبو فرو میکرد. گیره های بنفش و صورتی رو از توی جعبه ی گلدوزی شده‌ش بیرون اورد و به موهای ییبو وصل کرد.
"تـ.تموم. الان خو.خوشگل‌تر شدی."
ییبو لبخند درخشانی زد و گفت: "واقعا؟ ممنونم وی‌گه. تو بهترین گه‌گه ی دنیایی."

مردی با هیکلی بزرگ و سیاه و با چشم‌های قرمز، به سمتش حمله ور شد. بارون از پشت پنجره شدیداً در حال باریدن بود و رعد و برق بی رحمانه غرش میکرد.
"پسر کوچولو بیا اینجا."
"ولـ.ولم کن... ییـ.ییبو... کمک..."
اون هیولای نفرت‌انگیز لباس سفید قشنگی که برادر کوچیکترش بهش هدیه داده بود رو پاره کرد.
"کسی بجز ما اینجا نیست پس اینقد مقاومت نکن و به حرفم گوش بده جنده کوچولو."
"ولم کن!!!"

ژان با داد بلندی چشم‌هاش رو باز کرد و از روی تخت بلند شد. با شدت داشت گریه میکرد و تمام بدنش میلرزید.
"ژان چیشده؟ بازم خواب دیدی؟"
شوک عصبی و بغض بهش هجوم اورده بود به همین خاطر نمیتونست حرف بزنه و زبونش قفل کرده بود؛ فقط با صدای بلند گریه میکرد. بدنش یخ زده بود و موهای تنش مورمور شده بودن.
ییبو بازوهاش رو دور بدن لخت ژان حلقه کرد و گفت: "هیششش عزیزم چیزی نیست. خواب دیدی. آروم باش من کنارتم."
ژان سرش رو روی شونه ی ییبو گذاشت و اشک‌های گرمش دونه دونه روی شونه ی عریان ییبو فرود می‌اومدن.
چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره تونست بفهمه الان کجاست و خوابی که دیده بود، چه جریانی پشتش داشته و در نهایت به چی ختم شده.
ژان با گریه هق میزد:
"ییبو. متاسفم."
"چرا متاسفی؟ تو که کاری نکردی."
"متاسفم که مجبورم تو رو تو این دنیای ظالم تنها رها کنم."
ییبو چیزی نگفت. فقط آغوشش رو تنگ‌تر کرد و کمر ژان رو نوازش کرد.
سپس به آرومی گفت:
"ژان من میدونم چه شرایط سختی رو داری میگذرونی، واسه همین نمیتونم تحمل کنم و ببینم که داری زجر میکشی. تو باید بری اما..."
دیگه چیزی نگفت. ژان هم چیزی نپرسید. اونقدر تحت تاثیر افکار بهم ریخته ش قرار گرفته بود که تا نزدیک‌های صبح بی‌وقفه اشک میریخت.
تا اینکه خستگی بهش غلبه کرد و در آغوش ییبو بخواب رفت.

--------------------------------------------------------------------------

گو وی:

گو وی:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Parallel World Where stories live. Discover now