ᝰꪑ☾Part8☽ᝰꪑ

277 85 19
                                    

چپتر هشتم: تو هم حسش میکنی؟

"اینجا چیکار میکنی ییبو؟ این آقا کیه؟"
"صبر کنید براتون توضیح میدم."
ظاهر خشک، جدی و سرد اون خانم جوری بود که ژان احساس کرد ییبو توی بد دردسری افتاده. برای همین مداخله کرد. جلو رفت، سرش رو پایین انداخت و گفت: "سلام خانم. من شیائوژانم. من دوست ییبوام و اومدم اینجا تا واسه امنیت این خونه بهش کمک کنم. اون خواست امشب من رو به شما معرفی کنه."
"درسته رییس. اونو اینجا اوردم چون واسه این کار دو نفر بهتر از یه نفره."
صاحب خونه دست به سینه شد و گفت: "خب توی اتاق من چیکار میکنین؟ چرا شئ باارزش من دست اونه؟"
ییبو به ژان نگاهی انداخت. سپس رو به صاحب خونه گفت: "من واقعا معذرت میخوام رییس. میدونم اشتباه کردم و نباید اینجا میوردمش و نباید میذاشتم به چیزی دست بزنه. متاسفم، میتونین جریمه م کنید."
وقتی ژان چهره ی ییبو رو دید، متوجه شد این پسر یه مقدار ترسیده. شاید هم یکم دلهره داره؟ مشخص نبود. حسی که از حالات چهره ییبو به ژان منتقل میشد خیلی ضعیف بود. شاید بسته به شرایط، ییبو حالات خاص خودش رو داشت و این پلک زدن‌ها، لب تَر کردن‌ها و دستش رو برای توضیح دادن، تو هوا تکون دادن ها نشونه ی این بود که ییبو مضطربه و ترسیده.
صاحب خونه با کت و دامن سفید و براق، و با موهای مرتب از پشت بسته شده، به ژان و دوربین توی دستش نگاه کرد: "بذارش سر جاش. بعدش دنبالم بیاین."
ژان با عجله دوربین رو سر جاش گذاشت. سپس به همراه ییبو به دنبال صاحب‌خونه به طبقه پایین رفت.
روی مبل نشست، ژان و ییبو هم روبروش ایستادن.
خانوم سفیدپوش، یه پاش رو روی اون یکی انداخت. بشکنی زد و آدم‌نمایی که توی آشپزخونه کار می‌کرد، براش یه لیوان قهوه اورد. جرعه‌ای از قهوه‌ش نوشید. سپس رو به دو پسر روبروش گفت: "خب پس تو اومدی اینجا کنار ییبو باشی درسته؟"
ژان سرش رو تکون داد: "درسته."
"و ییبو قوانین رو بهت نگفته، درسته؟"
"درست... نه ینی..." سرش رو پایین انداخت و با صدای آروم تری ادامه داد: "یادم نمیاد."
"من قوانینو بهش گفتم خانوم. ولی اون خیلی حواس پرته و بابتش من از شما معذرت میخوام." سپس ییبو هم سرش رو پایین انداخت.
"بسیار خب. پس خودم واست همه چیو توضیح میدم. اما اینبار خوب حواستو جمع و جور کن وگرنه... ممکنه سری بعد اینقد ملایم رفتار نکنم."
دوباره بشکنی زد. آدم‌نمای سرآشپز، اومد لیوان رو از دست صاحبش گرفت، و از اونجا رفت.
سپس ادامه داد: "من یه روانشناسم. هر روز با بیمارای مختلفی که اختلالات عجیب و غریب دارن سر و کله میزنم. در پایان روز، تمام انرژی منفی ای که از بیمارا به من منتقل میشه، در نهایت توی این خونه با وقت گذروندن با مورد علاقه‌هام از ذهنم بیرون رونده میشن. و اگه ببینم ذره ای، حتی کوچیکترین تغییری توی چیزایی که دارم بوجود بیاد، حالت امنم به‌هم میخوره و اون استرس به قلبم وارد میشه و به خودم آسیب میزنه. پس نمیتونم تحمل کنم خدمتکارم به وظایفش درست عمل نکنه و خرابکاری کنه."
این یارو که خودش انگار روانی تر از بیماراشه!
"پس با دقت گوش کنین با هر دو تونم. اول، به هیچ چیزی، چه توی خونه، چه توی اتاقام دست نمیزنین! دوم، بی مسئولیتی رو نمیتونم تحمل کنم پس اگه از این خونه سرقت بشه، شما رو بجای دزد فراری زندان میفرستم!"
ژان وسط حرفش پرید: "اما این..."
خانم با صدای بلندتری گفت: "هنوز، حرفم، تموم، نشده!"
ییبو دست ژان رو کشید تا ساکتش کنه. ژان سکوت کرد و دوباره با نگاهش زمین رو جارو زد.
"و سوم، از این به بعد من باکس اتفاقات این خونه رو چک میکنم و نمیخوام چیز بخصوصی ببینم. پس هرگز توی این خونه با هم سکس نکنین!"
اوکی دیگه مطمئن شدم که قطعاً دیوونه ست.
ییبو گفت: "اما این از قوانین نبود..."
خانوم نگاه ترسناکی به اون انداخت و گفت: "قوانینو من تعیین میکنم و از حالا به بعد، اینم قانونه!"

Parallel World Where stories live. Discover now