یورا درحالی که به یونگی خیره بود آروم از جاش پاشد لباسش تکوند. با دیدن پوزخند یونگی حس کرد گونه هاش سرخ شدن
قبل از اینکه یونگی چیزی بگه سریع از اونجا رفت،یونگی متحیر به جای خالیش نگاه کرد
با خودش گفت:دختر جالبیه
~
روزای بعد درحالی گذشت که یورا تاجایی که ممکن بود سعی میکرد تو راهرو با یونگی مواجه نشه، حتی از قصد مسیرهای طولانی تر به کلاساش انتخاب میکرد
نگاهای خیره اش اونو گیج و خجالت زده کرده بود.
داشت سمت کلاسش میرفت که دوست صمیمیش مینجی به یه گوشه کشیدتش
م_مینجی!! چرا اینجور میکنی ترسیدم
با داد گفت بازوشو نیشگون گرفت
+ببخشید یورایا الان اوکی؟؟
تازگیا خیلی کم پیدا شدی دیگه اینورا زیاد نمیبینمت
یورا یه نگاه به اطرافش کرد خیالش که راحت شد کسی نیست گفت:
با احتیاط دارم رفتار میکنم، تا جلو چشم مین یونگی زیاد نباشم
مینجی یه دستش به کمرش زد ابروشو بالا انداخت
+یونگی؟؟ تو حتی یه بارم باهاش تا حالا حرف نزدی دقیقا چرا داری ازش فرار میکنی؟
یورا عصبی آهی کشید با انگشتاش بازی کرد
اخه اخه من من عکش نودم براش فرستادم ناشناس بودا ولی بازم...
داشت تلاششو میکرد یه جور برا مینجی توضیح بده که با دیدن صورت قرمز شدش حرفش خورد
+تو چه غلطی کردیییی؟
یورا سریع جلو دهن مینجی گرفت انگشتشو رو لبش گذاشت
+دهنتو ببند باور کن نیاز نی کس دیگه ایی بفهمه که چیشده
یونجی یه نفس عمیق کشید تا یکن آروم بشه
+یونگی میدونه که تو بودی؟
یورا سرش به معنی نه تکون داد: خداروشکر نمیدونه برای همین دارم تلاش میکنم ازش دور بمونم
+اخه چجور تونستی این کارو بکنی؟؟ تو حتی به عنوان یه غریبه هم میترسی باهاش حرف بزنی چه برسه به اینکه عکس نودتو برای هات ترین پسر مدرسه بفرستی، خدایا تو حتی یه مکالمه کامل هم تا حالا باهاش نداشتی.
با خنده اینارو گفتش
یورا قرمز شدو عصبی با لبه دامن تنیس ور میرفت
+اتفاقی اینجور شد ، داستانش طولانیه
یونجی دستی لای موهاش کشید به حرکتای عصبی دوستش نگاه کرد
باشه بیا بعدا راجبش حرف بزنیم من الان باید برم سر کلاس شیمی و یورا به حال خودش گذاشت.
تنها امید یورا این بود که مینجی بتونه دهنش بسته نگه داره، آخرین چیزی که تو این دنیا میخواست این بود که بقیه بفهمن که اون چیکار کرده ,اون موقع صد درصد مجبور میشد که مدرسش عوض کنه
با شدت سرشو تکون داد تا اون فکرای سمج از سرش بیرون برن ، یه نفس عمیق کشید سما کلاسش رفت
اما چیزی که یورا متوجه اش نشده بود پسر کنجکاوی بود که چند متر اون ور تر پشت دیوار پنهان شده بود و تک به تک اون کلمات شنیده بود ، درحالی که به دیوار تکیه داده بود تو دست تو جیبش کرد.با چشمایی که توش سرگرمی موج میزد با لبخند زیر لب گفت: معما حل شد.
_________________________________________
اوه اوه اقا من حس میکنم یورا با هر حرکت بیشتر داره گند میزنه واقعا نیاز نبود به مینجی بگه بود؟
حالا یعنی کی فهمیده شخصیت جدید یعنی داریم؟؟؟؟
YOU ARE READING
play with me||myg (translation Ver)
Fanfictionوقتی اتفاقی دستت میخوره و عکس نودتو برا جذاب ترین پسر مدرسه میفرستی