یورا احساس خوبی نداشت، ولی سعی کرد این فکرای منفی از سرش بیرون بکنه، مینجی بهترین دوستش بود نصف عمرشونو با هم دوست بودن با تمام وجود بهش اعتماد داشت اون حتی رازش به یه روح هم نمیگفت.
یوراگوشیش ورداشت خودش باهاش سرگرم کرد به چتای قدیمیش تو برنامه دوست یابی یه نگاهی انداخت شروع کرو به فحش دادن خودش بخاطر استفاده ازش اگه از اول با اون پسره چت نمیکرد هیچ کدوم از این اتفاقات براش نمیافتاد.
آهی کشید، آب ریخته شده رو نمیتونست دیگه جمع کنه
+باید غر غر تموم کنم نمیتونم واقعیت عوض کنم باز خداروشکر یونگی نمیدونه که من بودم امید وارم هیچ وقتم نفهمه.
در حالی که روی تخت دراز کشیده بود و پتو نصفه رو خودش کشیده بود با خودش این فکرارو میکرد
درحالی که به سقف خیره شده بود ترکای رو سقف میشمرد یکم بعد خوابش برد وصدای خرپفش بلند شد درحالی که یه لبخند رو لبش بود پتو توی بغلش کشید.
~~
این روتین دیگه براش تکراری شده بود ،
از خواب پاشد،یه دوش گرفت،لباساش پوشید بدون اینکه صبحونه بخوره با عجله از خونه خارج شد، از اینکه صبحا چیزی بخوره متنفر بود همین باعث میشد انرژی کافی تو مدرسه نداشته باشه.
تو مدرسه، به آرومی داشت توی راهرو قدم میزد اومد بپیچه که حس کرد داخل یه اتاق هلش دادن، در با صدای بلندی بسته شد، تو تاریکی مطلق و یورا محکم به دیوار پرس شد
وحشت زده شده بود نمیتونست چهره ایی که دم در وایساده بود و داشت به سمتش میومد تشخیص بده
انباری کوچیک بود اما با این حال جادار بود
هنوز نفهمیده بود کیه تا وقتی چشماش به تاریکی عادت کرد تونست سایه اشو ببینه , خیلی بلند نبود بدن لاغری داشت موهاشم آشفته بود و چشماش، چشماش از شیطنت برق میزد .
اونقدر جلو اومد تا کامل یورا رو به دیوار چسبوند
سعی کرد جابجا بشه که زد یه تی رو انداخت زمین صدای خنده نخودی پسر مرموز که روبه روش وایساده بود تو گوشش پیچید
به سرتاپاش حریصانه نگاه کرد
+فکرشم نمیکردم که تو باشی، خوشحالم برای اینکه تحتتأثیرم قرار بدی همچین کاری کردی ,میخوای باهام بازی کنی؟؟؟
وقتی داشت اینو میپرسید دستای یورا رو گرفت
یورا با گیجی اخم کرد "این دیگه کی بود؟داشت راجب
چی حرف میزد.
چشماشو چرخوند با نامیدی پرسید: چی؟...تو کی هستی؟؟
پسر پوزخندی زد چونه یورا رو گرفت سرشو بالا تر آورد تا واضح تر ببینتش، تو چشماش برق ترس رو به خوبی حس میکرد
خم شد نفساش به صورتش میخورد باعث شده بود نفسش بند بیاد
زمزمه کرد : هوم...بچه گربه سرتق، تو همون کسی بودی که نود جذابش رو بهم نشون داده بود ؟!
نفسای داغش باعث سوزش پوستش شده بود و با چشمای نافذش خیره شده بود بهش
ترسیده بود اما با ملایمت گفت : یونگی؟؟
جرائت قطع کردن ارتباط چشمی نداشت
+حرفای دیروزت شنیدم، میدونستم که یه چیزای جذابی در مورد تو وجود داره
اینو گفتو انگشتاشو پایین گردنش آورد
یورا بغض کرده بود حتی فکرش رو هم نمیکرد تو همچین مخمصه ای افتاده باشه...
_ام...امکان نداره یونگی ! داری باهام شوخی میکنی؟
دست پاچگی بیش از حدش کاملا معلوم بود
یونگی چشماشو از روش برنداشت کاملا مجذوبش شده بود دلش میخواست محکم بغلش کنه،میخواست اون خدمتگزارش بشه
یونگی نخودی خندید گفت: چراکه نه؟؟ تو دوست داری کل مدرسه بدنت ببینن ؟
یورا فوری مخالفت کرد، چشماش پر شده بود و هر لحظه امکان داشت بزنه زیر گریه
شرو کرد مثل یه شعار تو ذهنش تکرار کردن: گریه نکن گریه نکن
یونگی زمزمه کرد:خب پس دوستم باش
یورا متعجب نگاهش کرد. یعنی واقعا بیخیال شد؟!
یونگی اونقدر انگشت اشاره اش رو از رو گردنش پایین برد تا به قفسه سینش رسید ، با پوزخند یه دستش رو دیوار گذاشت که باعث شد یورا بیشتر گوشه دیوار خودشو جمع کنه ، دست دیگش روی رونش گذاشت شروع به نوازشش کرد
یورا از شدت خجالت رسما کبود شده بود. گیج شده بود احساس میکرد همه اینا یه خوابن. بین این همه آدم اون دقیقا با مین یونگی تو انباری چه غلطی میکرد؟!
روشو برگردوند موهای بلندش صورت قرمز شدش پوشوند
یونگی اونقد دولا شد تا لبش کنار گوشش قرار گرفت
زمزمه کرد: اگه تو بخوای میتونیم دوستای با منفعت هم باشیم.
با این حرفش یورا نفس کشیدن از یادش رفت
برای یک لحظه حس کرد عصبی ترین ادم دنیاست ، ناگهان هلش داد با سرعت از اتاق خارج شد جوری که نزدیک بود بخور زمین
یونگی درحالی که پوزخندی داشت به آرومی از انباری خارج شد
+برای بازی کردن باهات میتونم صبر کنم زیبا !
_________________________________________
سلام لاولیااااا
اینم پارت جدید دیدید یونگییی بودششش
اقا خدایی این دختره گیجه یا من فکر میکنم گیج میزنه :|
این پارت خیلی طولانی بود کلی دوسش داشته باشید لطفا ووت و کامنت یادتون نره
YOU ARE READING
play with me||myg (translation Ver)
Fanfictionوقتی اتفاقی دستت میخوره و عکس نودتو برا جذاب ترین پسر مدرسه میفرستی