قبل از اینکه بخونی اون ستاره رو فشار بده لاو:)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .صدایی گریه های آنه و فریاد های دزموند توی کل جنگل پیچیده بود و
مرد پریشون پسرش رو صدا میزد و آنه آشفته دنبال نشونه ای از فرزندش بودآ_هررییییییی
سکوت جنگل هر بار بیشتر آزارشون میداد
نسیم ملایم عصر شدید شده بود و گرد و خاک بلند کرده بود
شاخ و برگِ درخت ها در هم می تنید و عجیب ابرهای تیره کل آسمون رو پر کرده بودنددزموند صدای مردی که سمتشون می اومد رو شنید
تروی با هول سمتشون اومد و رو به آنه گفت:
ت_بچه جوانا داره به دنیا میاد به کمکت احتیاج داریم.آنه اشک هاش رو پاک کرد و به دزموند نگاه کرد
د_من دنبالش میگردم تو برو. .
زن بغضش رو قورت دادو همراه تروی سمت روستا برگشت
وارد خونشون شد که صدای جیغ جوانا رو شنید
سمت اتاقش رفت و دستش رو محکم گرفت
آ_عزیزم من اینجام آروم باشجوانا جیغ کشید و اشک هاش یکی پس از دیگری روی صورتش ریخت
دزموند بین طوفان هرری رو صدا میکرد
اما هیچ جوابی دریافت نمیکرد
سمت درخت بزرگی که هرری عاشقش بود و همیشه کنارش مینشست رفت اما اونجا هم پسرک رو پیدا نکرد
دستش رو جلوی صورتش گرفت تا چیزی به چشم هاش نخوره و به سختی قدم برداشتجوانا چشم هاش رو روی هم فشار داد و بلند جیغ کشید
آنه مدام باهاش حرف میزد و سعی میکرد کمکش کنه
دستش رو فشرد
آ_قوی باش جودزموند سمت دریاچه رفت نگاهش به آسمون تیره افتاد که در اون خبری از نور زیبای ماه نبود
باد به شدت درخت هارو تکون میداد و موج های آروم آب رو برهم میزد
با صدای رعد و برق بلندی آسمون روشن شدجوانا از ترس صدای رعد و برق و دردی که تحمل میکرد جیغ کشید
دزموند نگاهش به خرس کوچک پسرش افتاد که لبه پل افتاده
نفس توی سینش گیر کرد و با ناباوری قدمی به جلو برداشتآنه دستمال رو روی صورت خیس از عرق جوانا کشید
دزموند با پاهای بیجونش روی پل رفت که صدای بلند رعد و برق از جا پروندش
خم شد و عروسک رو برداشت. .جوانا جیغ کشید و در انتهای جیغش صدای گریه نوزاد توجهش رو جلب کرد
قطره های بارون محکم خودشون رو به تن مرد میکوبیدن و این حقیقت تلخ رو جلوی صورتش میاوردن
آنه بچه رو روی سینه جوانا که با صورت رنگ پریده لبخند میزد گذاشت
تروی داخل اتاق اومد و با چشم های لبریز از اشک به همسر و فرزندش نگاه کرد
جلو رفت و پیشونیه جوانا رو بوسیدنوزاد کوچولو با چشم های بستش با ولع از سینه جوانا شیر میخورد
جوانا آروم پوست لطیفش رو نوازش کردو زمزمه کرد:
ج_اسمشو بذاریم لویی. .
تروی چشم هاش و بست و گفت:
ت_لویی ویلیام تامیلنسون
آنه لبخند زددر باز شد و دزموند سر تا پا خیس با چشم های قرمزش و عروسک توی دستش داخل اتاق اومد
لبخند آنه کم کم محو شد به عروسک بین دست های دزموند نگاه کرد
و ناخودآگاه چشم هاش لبریز از اشک شددزموند سمتش اومد، نمیدونست چطور حرف بزنه و کلمات یاریش نمیکردند نفس عمیقی کشید عروسک رو بین دست های آنه گذاشت و به سختی گفت:
د_اینو روی پل وسط دریاچه پیدا کردم. .آنه با چشم های ناباور بهش نگاه کرد و قبل از اینکه دزموند حرف دیگه ای بزنه سریع تر انگشتش رو جلوی بینیش گرفت قطره اشکی روی گونش چکید و با بغضی که صداش رو میلرزوند گفت:
_بهم نگو. .
بچم سالمه،من پیداش میکنمدزموند رو کنار زد و سمت در خروجی دوید
مرد چشم هاش رو روی هم فشرد و دنبالش رفت
جوانا با بغض به فرزند تازه متولد شدش نگاه کرد
و تروی از روی تاسف سرش رو تکون دادآنه با وحشت سمت جنگل دوید
بارون اشک هارو از روی صورتش میشست و ردی باقی نمیذاشت
دزموند سمتش دوید و همسر داغدارش رو توی آغوشش گرفت
آنه تقلا میکرد
آ_ولم کنن بچم. . اونجا تنهاست
باید برم بیارمشششبغض دزموند شکست و گفت:
د_آنه هرری غرق شده . .
آنه با ترس جیغ کشید و با گریه التماس کرد
آ_بذار برم بیارمش، اون از رعد و برق میترسه
ولم کنننزن بیجون بین دست های دزموند افتاد خرس عروسکی رو به سینش فشرد و با تمام باقی مانده توانش زجه زد
برای پسری که امروز در حوالی عصر در آن دریاچه غرق شده بود. .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
یکیشون به دنیا میاد اون یکی میمیره؟
نظرتون؟
حدسی درمورد ادامه داستان دارید؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ووت و کامنت یادتون نره:)