19.Enemy

214 69 3
                                    

قبل اینکه بخونی ووت بذار بیبی
. . . . . . ‌. . . . . . ‌. . . . . . . . . . .

_باید برگردی
لویی جلو اومد و با لرزش ریزی توی صداش گفت:
+نه تو منو برنمیگردونی و منم هیچ جا نمیرم

_خودتم میدونی اینجا موندنت مساویه با مرگت نمیشه اینجا بمونی.
لویی صداش رو بالا تر برد

+بران مهم نیستتتتت هیچ اهمیتی به اینکه قراره بمیرم نمیدم
من اینجا میمو. .

با صدای داد هرری لویی ساکت شد و قدمی عقب رفت
_گفتم از اینجا میریییی

لویی با بغض زمزمه کرد:
+ولی. .

_ولی نداریم لویی من نمیخوام تورو مرده به جوانا برگردونم!!
اون هرچقدرم ازت دور باشه بازم منتظره که دوباره تورو ببینه
و من نمیزارم تو با کله شقی هات این فرصتو ازش بگیری
فهمیدی؟!

اشک های لویی حالا صورتش رو خیس کرده بودن
لب هاش رو بهم فشار میداد و به سختی سکوت کرده بود
سرش رو به معنای تاسف تکون داد و از کلبه بیرون رفت

به سیاهی جنگل رو به روش نگاه کرد
اشک هاش رو پاک کرد و بلند قدم برداشت و به عمق تاریکی رفت

هرری دستی توی موهاش کشید و کلافه روی زمین نشست
نور ماه از انعکاس رد شده بود و به تن هرری میتابید

سرش رو پایین انداخت و با بغض لب زد:
_باید میذاشتی اون شب همونجا بمیرم. .
مقصره همه اینا تویی!!
اون آدمایِ مزخرفنننن

با نفرت و خشم به ماه نگاه کرد جرقه هایی مثل صاعقه از کف دست هاش به زمین میخورد دندون هاش رو بهم فشار داد چشم های سبز آبیش کاملا سیاه شده بود و پوست سفیدش به ذغالی آتشین تبدیل شده بود تهدید وارانه گفت:

_امیدوار باش بلایی سرش نیاد وگرنه
تو دشمن بزرگی برای خودت درست کردی.!
. . . .

حرصی قدم برمیداشت و زیر لب غرغر میکرد
انقد محو افکارش بود که به تنه درختی خورد و روی زمین افتاد

از درد سرش اون رو بین دست هاش گرفت و به خونی که کف دست هاش پخش شده بود نگاه کرد
+فاک همینو کم داشتم

به اطرفش نگاه کرد تا چشم‌کار میکرد درخت بود و فضای تاریک و سنگینی همه جا رو پر کرده بود
+لعنتی اینجا دیگه کجاست

سرش رو چرخوند که با موجود سفید رنگی که با لبخند گشادی نگاهش میکرد رو به رو شد

با ترس و وحشت عقب رفت که پاش پیچ خورد و روی زمین افتاد
و از درد کمرش نالید:
+اخ

دستش رو بالا آورد و جلوی خودش گرفت و داد زد:
+جلو نیااااا

اما اون موجود بدون اهمیت به حرفش جلو اومد و لویی تازه دندون های بلندش رو دید که سمت گردنش میرفت

با برخورد دست اون موجود به لویی
تنش لمس شد و بی حس روی سنگ ها افتاد

و تنها تونست با ناله از دردی که توی کل تنش میپیچید اسم هرری رو زمزمه کنه

. . . ‌. . ‌. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
شت؟شت.
دعواشون شد
*اهمیتی نمیدهم
خب میشه گفت داریم به اخراش نزدیک میشیم:)
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ووت اند کامنت یادتون نره
بوس بایی

Down Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang