ووت یادت نره سوییتی:)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .عصبی پاش رو تکون میداد و به سختی بغض توی گلوش که راه نفسش رو بسته بود کنترل میکرد
چه بلایی داشت سرش میومد؟
اون بار ها از هرری شنیده بود که اینجا بودنش خطرناکه و مطمئنن اتفاق بدی میوفتهبا لایه ای از اشک که دیدش رو تار کرده بود دوباره به دستش نگاه کرد
سره انگشت هاش کمرنگ شده بود و رو به محو شدن میرفتچرخید و به هرری که نیمی از تن برهنش از بین بال هاش مشخص بود و عمیق در خواب فرو رفته بود نگاه کرد
سرش رو بین دست هاش گرفت و سعی کرد خودش رو کنترل کنهاز جاش بلند شد و سمت در کلبه رفت بدنش ضعف شدید داشت و به سختی روی پاهاش وایساده بود
به در نرسیده بود که توانش رو از دست داد و قبل از روی زمین افتادنش دست های هرری دورش پیچید و توی هوا بلندش کردلویی چشم هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد از شدت سرگیجش کم کنه
هرری اخم ریزی کرد و مشکوک بهش نگاه کرد
_لو حالت خوبه؟پسر منگ و گیج سرش رو تکون داد و ب ا لبخند مصنوعی از بغل هرری بیرون اومد
دستش رو پشتش گرفت و گفت:
+تو که خواب بودی چجوری بیدار شدی؟
_ضعفتو احساس کردم
بعدشم درد سرتو
کجا میخواستی بری؟لویی هول کرد و به تته پته افتاد
+خب من. .چیز میخواستم برم اونجا
اها انعکاس
میخواستم برم سمت انعکاسلبخند هولی زد و به گردن هرری نگاه کرد
_لویی به چشام نگاه کن!!دستشو زیر چونه لویی گذاشت و سرش رو بالا آورد
به چشم هاش نگاه کردن و زمزمه کرد:
_همه چی مرتبه؟لویی نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و جواب داد:
+آره. .هرری لبخند زد و بوسه کوتاهی روی لب هاش گذاشت و گفت:
_خب فکر کنم من بتونم ببرمت سمت انعکاس
+عالی میشهباهم از کلبه خارج شدن و سمت جنگل راه افتادن
مثل همیشه هرری جلو تر میرفت و انگشت هاشون بهم گره خورده بود
لویی دسته دیگش که انگشت هاش تنها با خط های سفید نازکی دیده میشدن رو پشتش گرفته بود و همونطور که عمیق در فکر فرو رفته بود عقب تر از هرری حرکت میکردانقد درگیر افکارش بود که متوجه صدای هرری نشد
_لویییی حواست کجاست؟
+عام هیچی حواسم پرت شدبه اطرافش نگاه کرد نوک درخت بزرگ اون جنگل ایساده بودن
و چندین متر بیشتر با انعکاس فاصله نداشتنهرری پشت لویی رفت و دستشو دورش پیچید و کنار گوشش گفت:
_خودتو بسپار به من
اینو گفت و با سرعت از روی درخت پایین افتادنلویی فریاد کشید و هرری بال هاش رو باز کرد و با سرعت دوباره سمت انعکاس برگشت
کنار مواجی که اسمش شده بود آسمون اون دنیا پرواز میکردن
لویی دستش رو دراز کرد و درون اون آب کشید و وقتی بیرون آوردش دستش کاملا خشک بوداز اون ارتفاع اون جنگل زیبا تر شده بود
+این محشره. .
هرری لبخند زد و با سرعت از بین درخت ها سمت زمین رفت
تمام مدت لویی سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرکتی نمیکردبه زمین رسیدن
هرری لویی رو پایین گذاشت و پرسید:
_خب چطور بود؟شونه های لویی شروع به لرزیدن کردن
هرری اخم کرد و جلوش رفت و نشست
_لویی چیزی شده؟پسر با بغض گفت:
+نمیدونم داره چه بلایی سرم میاد من میترسم
من نمیخوام از اینجا برم
تو بهم اخطار دادی من گوش نمیکردم
من نمیخوام از دستت بدم
تاحالا همچین حسی نداشتم
من. .
من دوست دارم هرری. .هرری خشکش زد و با لبخند سمت لویی رفت و اون رو توی آغوشش گرفت
لویی به هق هق افتاد و هرری کمرش رو نوازش میکرد_چرا میترسی دارلینگ
چیزی نیست که ازش بترسی
اگه نخوای بری مجبور نیستی. .
من هم. .+نه هرری یه اتفاقی افتاده
هرری عقب کشید و پرسید:
+چه اتفاقی؟لویی کمی مکث کرد و دستش رو بالا آورد
تا ساق دستش حالا ازش فقط خط های سفید باقی مونده بود
هرری با نگرانی به لویی نگاه کرد
خط های سفیدی داخل چشم های لویی دیده میشد و خبری از اون اقیانوس آبی و پرنگ نبود
و پوستش رنگ پریده بود و صورتش از لاغری چال افتاده بوداین پسری که بار اول دیده بود نیست. .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
جبران اینکه دیر گذاشتم اون پارتو یه پارته دیگه ام داریم:)خب حدسی دارین در مورد اینکه لویی چرا اینجوری میشه؟
امیدوارم خوشتون بیاد
ووت اند کامنت یادتون نره
بوس بایی:)