قبل اینکه بخونی ووت بذار بیبی:>
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .همراه هم وارد آشیانه پرنده شدن
لویی نگاهشو اطراف چرخوند
و گیج زمزمه کرد:
+من قبلا اینجا رو دیدم. . مطمئنمهرری پوزخندی زد و همونطور که به میز تکیه داده بود و نوشیدنی آبی رنگش رو مزه مزه میکرد گفت:
_چون تو چند هفته پیش اینجا بودی بچهلویی کنجکاو پرسید:
+پس چرا هیچی یادم نیست؟
من فقط یه زمزمه رو به یاد دارم
آروم با صدای مخملی ..نگاهش رو از زمین گرفت و به هرری که با چشم های نافذش بهش خیره شده بود نگاه کرد
_تو التماس کردی که برگردی!!
مدام درمورد زنی به اسم جوانا حرف میزدی و کلمه لعنتیه هیولا یه لحظه ام از دهنت نمیوفتاد،بچه
+پس چطور. ._تو وارد قلمرو من شده بودی
+ولی من حتی نمیدونستم تو وجود داری
_هیچوقت هم نباید میفهمیدی!
چون تو فقط یه بچه ای.لویی کلافه چشم هاش رو روی هم فشار داد و گفت:
+میشه انقد بهم نگی بچه؟
_نوپلویی قدمی جلو رفت و پرسید:
+چرا انقدر از من متنفری؟
_تو یه موجود آزار دهنده ای،همه شماها آزار دهنده این
+باور کن من بیآزارترین آدمم.
تنها کسی که واقعا میتونم آزارش بدم، فقط خودمم!هرری مکث کرد و ادامه داد:
_تو نمیفهمی داری وارد چه ماجرایی میشی
این بازی حد و مرز نداره!+ولی من هیچ مرزیو ندیدم. .گاهی اوقات حد و مرز رو نمیبینی تا که ازش رد شی
پس فکر کنم نیازه از اون مرز رد شملویی رو به روی هرری وایساد و به چشم هاش نگاه کرد
+میخوام بدونم. .هرری یکی از ابرو هاش رو بالا برد و پرسید:
_چیو؟!
+اینکه تو کی واقعا هستی؟هرری پوزخندی زد و با چشم هایی که هر لحظه بیشتر تیره میشد لب زد:
_من هیچکس نیستم!
و امثال تو به همچین چیزی میگن هیولا بودن.لویی به اون چشم ها نگاه کرد و با حسی که از اعماق وجودش سرچشمه میگرفت زمزمه کرد:
+تو هیولا نیستی. .
مردمک چشم های هرری ریز شد سیاهی و جو نفس گیر بینشون از بین رفت
و لویی لب هاش رو با زبونش تر کردنگاه هرری بین چشم ها و لب های لویی چرخید و ناگهان با بال هاش میز رو یه عقب هل دادو سمت دیگه ای رفت
نفس های تند تند و عمیق کشید تا حس عجیبش برطرف شه و اما لویی
بی حرکت سره جاش وایساده بود و
به موجود بهم ریخته رو به روش نگاه کردبا شنیدن زمزمه هرری اخمی کرد
_تو آزادی برعکس من، مثل خیلی چیز های دیگه که تو داریشون ولی من نه!!
لویی قدمی به سمت جلو برداشت و گفت:
_با قبول کردن اینکه کی هستی و فهمیدن همه چیزی که هستی، میتونی آزاد بشی
به خودت زمان بده. .خواست قدم دیگه ای برداره که ضعف و سرما سرتا سر وجودش رو گرفت و باعث شد پسرک بی حال روی زمین بیوفته
هرری با شوک سمتش خرچید و سریع سمتش رفت
_هی بچه حالت خوبه؟لویی نیمه هوشیار بود و تنها چیزی که میدید جفت چشم سبز و آبی که هر لحظه تار تر میشه و لب هایی که تکون میخوردن و حرف میزدن اما تنها چیزی که شنیده میشد صدای مخملی بود که جملات نامفهمی رو زمزمه میکنه
لویی جمله ای رو به زبون آورد که هرری رو از تلاش برای بهوش نگه داشتنش متوقف کرد
+من نمیخوام بمیرم. .
قطره اشکی از روی پوست سفیدش غلتید و روی گونه لویی که حالا کاملا بیهوش شده بود افتاد
صدای زجه هایی که درون آب خفه میشدو جاش رو به پر شدن ذره ذره ریه اش میداد توی سرش پیچید
دستاش رو دور تن لویی پیچید و سمت خودش کشیدش
پسر بچه که هر لحظه بیشتر توی سیاهی فرو میرفت با تمام وجود فریاد کشید:
_من نمیخوام بمیرممممهرری بال هاش رو دور لویی پیچید و سره پسر رو روی قلب بی ضربانش گذاشت
چشم هاش رو بست و سعی کرد دردی که توی تک تک اعضای بدنش پخش میشد رو نادیده بگیره
به صورت معصوم لویی نگاه کرد و با نیشخند تلخی لب زد:
_حالت خوب میشه بچه. .
اون دستش به تو نمیرسه. .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
ههه
اهمیت ندادنننن به اینکه خیلی وقته آپ نکردمم
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ووت و کامنت فراموش نشهه:>