20.Blue Death

233 68 10
                                    

قبل اینکه بخونی ستاره رو فشارش بده دارلینگ:)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

با هول از بین درخت ها‌ رد میشد و با تمام توانش اسم لویی رو فریاد میکشید
با خشم بال هاش رو باز کرد و پرواز کرد

با فاصله از جنگل متوقف شد و چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید
با پیچیدن درد توی بدنش که منبعش گردنش بود و بیحسی شدید تنش
نگرانیش چند برابر شد

انرژیش با سرعت به بدن لویی منتقل میشد،سرگیجه به سراغش اومد و خون از دماغش سرازیر شد

روی زمین فرود اومد و سعی کرد توانشو جمع کنه زیر لب گفت:
_به خاطره لویی. .

حسی اون رو سمت خودش‌میکشوند و هرری از اون حس پیروی‌میکرد

با صدایی که از اطرافش میشنید دور خودش چرخید
و سعی‌کرد چیزی‌ببینه اما تاریکی اون جنگل رو محاصره کرده بود
هرری با عصبانیت از روی زمین جدا شد

چشم هاش سیاه شد و با حرص پاش رو روی زمین کوبید
کل زمین اون جنگل تیکه تیکه شد و از مابینش نور های سفید بیرون میزد

هرری چرخید و با تن لویی که بین سنگ های بزرگی که کنار درخت عظیمی ریخته شده بودن افتاده بود مواجه شد
طرفش رفت و اونو سمت خودش چرخوند

و با دیدن چهرش
دستش روی شونه برهنه لویی خشک شد

پوست نرمش حالا مثل کویر خشک و تیکه تیکه شده بود
لب های سفیدش از هم باز مونده بود و چشم های قرمزش نشون از چیزی میداد که هرری هیچ جوره حاضر به قبول کردنش نبود

نیشخند ناباوری زدو اون رو توی بغلش گرفت
سمت چپ گردنش به طرز وحشیانه ای زخمی شده بود و حالا سیاهیی زخمش بیشتر از هر چیزی توی چشم میزد

بغضِ توی گلوش بهش چنگ مینداخت و اشک هاش میخواستن برا فرو ریختنشون ذره ذره سوی چشم هاش رو ببرن

با صدایی که حتی خودش هم نشنید زمزمه کرد:
_لویی. .

محو شدگیش حالا نصف بدنش رو گرفته بود و همه چیز رو بدتر از چیزی که بود میکرد
اشک هاش روی گونه هاش ریخت

لبش رو گزید و سرش رو کنار صورت پسرش برد و اجازه داد بغضش برای روح مرده عشق زندگیش بشکنه و اون رو هم همراه خودش قطعه قطعه کنه

_تو بهم قول دادی هیچ جا نمیری. .
این چشمای قرمز مال لوییه من نیست. .
زودباش تمومش کن.
لطفا. .

با چشم هاش اشکیش ملتمسانه بهش نگاه کرد و با صدای بلند گریه کرد
لویی رو به خودش فشرد و فریاد زد
و باعث شد
تمام اون جنگل پژمرده بشه

بین نور های سفیدی که از زمین بیرون میزد پسری نشسته بود و تن نصفه نیمه و آسیب دیده کسی رو در آغوش گرفته بود که
حتی با تمام علاقه ای که بهش داشت
هنوز بهش نگفته بود که دوسش داره. .

میون گریه هاش صدای کسی رو شنید که با وحشت اسمی رو صدا میزد

ج_لویییی
تو کجاییییییی
لوییییی؟

هرری پلک هاش رو روی هم فشار داد و لب زد:
_جوانا. .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
لویی مرد؟:)))
فقط
امیدوارم خوشتون بیاد
ووت اند کامنت یادتون نره
بوس بایی:)

Down Where stories live. Discover now