5.what a feeling

353 114 92
                                    

قبل اینکه بخونی اون ستاره پایینو فشار بده لاولی:)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

با هر قدمی که برمیداشت صدای خرچ خرچ برگ ها رو میشنید و احساس خوبی بهش دست میداد آستین های سوییشرتش رو پایین تر کشید تا بتونه از یخ زدن دست هاش جلوگیری کنه

حال و روزه آنه قلبش رو به درد میاورد،اون زن شکسته شده بود و هیچ چیزی نمیتونست تیکه هاش رو بهم بچسبونه. .
روح زخمیش قصد خوب شدن نداشت و کمکی از دست کسی برنمیومد.

لویی سرش رو پایین گرفته بود و بی هدف راه میرفت
میدونست اگه برگرده خونه باید به نصیحت های طولانی جوانا گوش کنه و این چیزی نبود که اون میخواست!

به پسر آنه فکر کرد. .همه میگفتن اون مقصر تمام این چیز هاست بار ها با هر مفقودی و هر مرگ جلوی خونه خانواده استایلز جمع میشدن
مشعل هاشون رو روشن میکردن و با عصبانیت ازشون میخواستن که از این روستا برن

شاید اگه اون پسر زنده بود و سمت دریاچه نمیرفت الان بهترین دوست لویی بود و زندگی، میتونست برای همه خیلی بهتر باشه

هرسال شب تولدش موقعی که با چشم های آبیش به شمع های روی کیکش نگاه میکنه همه چراغ هاشون رو خاموش میکنند و  زودتر از هرشب به خونه هاشون میرن سکوت سنگین گوش های روستارو کر میکنه و هر دفعه بیشتر باعث دلگیری پسر میشه

اونها لویی رو انسانی بدشگون لقب میدادن که روحش با نفرین گره خورده
و با مرگ اون بچه، متولد شده .

با لرزی که به تنش افتاد چشم های خیرش رو از روی زمین برداشت
کِی به اینجا رسیده بود؟
چرا به اینجا کشیده شده بود!؟

رو به روی دیوار کاه گلی وایساده بود و اینبار مشعل نداشت که راهش رو روشن کنه
از دیوار رد شد پشت سرش رو نگاه کرد تونل درختی که حتی تا یک قدمیش هم از تاریکی معلوم نبود!
خودش رو بابت حواس پرتیش لعنت کرد 

دستی به دیوار شکسته شده کشید و پرسید:
+چرا باید اینجا دیوار بسازن؟

سکوت کل اون محوطه رو در بر گرفته بود لویی سمت پل قدم برداشت،و درست جایی که رایلی آخرین بار وایساده بود نشست و پاهاش رو آویزون کرد

به آسمون نگاه کرد ستاره ها اطراف ماه رو پر کرده بودن و ابرهای سیاه سعی در مخفی کردنش داشتند

پوزخندی روی لب هاش نشست و زمزمه کرد:
+هیولا شب هایی که ماه کامله بیرون میاد تا قربانی رو با خودش ببره.!
احمقانست.

نگاهی به ماه نصفه انداخت و ادامه داد:
+خب خوش به حالم چون ماه کامل نیست.

به آب دریاچه نگاه کرد و لحظه ای فکری از ذهنش عبور کرد
+یعنی اون بچه وقتی توی این آب افتاده چه حسی داشته.؟!

Down Where stories live. Discover now