8.Nightmare

333 96 66
                                    

اون پایینی رو فشار بدین گایززز:)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

روی تختش نشست صدای جوانا رو که پشت در نشسته بود و با گریه از لویی میخواست حرف بزنه رو میشنید

تروی سعی داشت جوانا رو آروم کنه و راضیش کنه که به لویی زمان بدن
ج_لویی پسرم میدونم تو آنه رو خیلی دوست داشتی،بیا بیرون باهم حرف بزنیم

به در کوبید و نالید:
ج_لویی درو باز کن
تروی دست های زن رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد

ت_بهش زمان بده جو،اون جوون تر از اینه که بتونه راحت باهاش کنار بیاد
پشت در پسری نشسته بود و زغال رو بین انگشت هاش گرفته بود و روی صفحه سفید رنگ خط میکشید

توی ذهنش مرور شد لحظه ای که از بین درخت ها بیرون اومد و مردم دیدنش
بعد از مرگ آنه سه روز بود که ناپدید شده بود و هیچ اثری ازش نبود و حالا

زیر چشم هاش عمیق گود افتاده بود و پوست رنگ پریدش توی ذوق میزد
لاغر تر شده بود و استخون گونش میتونست پوستش رو شکاف بده

لبش رو به دندون گرفت و با اخم روی صورتش محکم تر زغال رو روی برگه کشید
عصبی شده بود و متوجه پیچیدن طعم خونی که از کندن پوست لبش توی دهنش پخش شده بود،نبود

با حرص برگه ها رو سمتی پرت کرد و بلند شد
گم شده بود حس منطق درونش له شده بود و لویی سرگردون
بود و نمیدونست باید چیکار کنه.!

دستی توی موهاش کشید و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه اما فایده ای نداشت
تمام چیزی که به یاد داشت ذره ذره از خاطرش محو میشد و لویی درد کنده شدن تکه ای از مغزش رو احساس میکرد

چشمش به برگه های نقاشیش افتاد
چشم های فریبنده او. .
مثل اعتیاد معتاد به مواد حس خواستنِ دوباره دیدن اون چشم ها توی رگ هاش پیچید

سرش رو بین دست هاش گرفت و روی زانو هاش نشست
باید یه راهی پیدا میکرد وگرنه بین کش مکش درونیش کشته میشد
روی زمین دراز کشید و نقاشیش رو جلوی صورتش گرفت

نفس عمیقی کشید و تصور کرد باز هم بوی عجیب اون شخص رو حس میکنه
چشم هاش رو بست و توی خاطراتش دنبال اون گشت. .
دنبال چیزی بیشتر از چشم هاش.

انقدر فکر کرده بود و ذهنش رو بازجویی کرده بود که پلک هاش گرم شد و نفهمید کی به خواب فرو رفت. .

. . . . . . . . . . .

پسر با عصبانیت سمت اومد و فریاد کشید:
_به چه حقی وارد قلمرو من شدی؟!
+بهم بگو تو کی هستییی
_همون کسی که تو باید ازش دور میشدی!

با احساس اینکه کسی صداش کرد چرخید و پشت سرش رو نگاه کرد
همون چشم ها. .

با این تفاوت که درونش رگه های آبی دیده میشد و این به زیباییش اضافه میکرد. .

+تو زیبایی. .
_نه. .من بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی خطرناکم. .

با شنیدن التماس های کسی سرش رو بالا آورد
+منو برگردون لطفاا من باید برگردم. .
_نمیتونی با طبیعت بجنگییی
+من نه ولی تو میتونییی. .

با ضربه هایی که به در میخورد از خواب پرید و با هول سره جاش نشست
تند تند نفس میکشید و پیرهنه نمناکش به تنش چسبیده بود
از جاش بلند شد و در اتاقش رو باز کرد اما کسی اونجا نبود. .

پاش به برگه ای خورد خم شددو برداشت
سمت تختش برگشت و برگه تا خورده رو باز کرد
"پسرم لویی میدونم وضعیت روحیت خوب نیست،به زمان احتیاج داری و باید سعی کنی این مسئله را هضم کنی. .
برای مدتی با جوانا میریم پیش دزموند
میدونی که چقدر همسرش رو دوست داشت این اتفاق ضربه بزرگی بهش وارد کرده
هرچند جوانا میخواست پیش تو بماند اما به اصرار من راضی شد
زود برمیگردیم مراقب خودت باش
دوست داریم
تروی"

برگه رو روی میز کنار تختش گذاشت و به آسمون تاریک شب نگاه کرد
سعی کرد لرزش دستاش که ناشی از ضعف بود رو نادیده بگیره
از جاش بلند شد و مقابل ماه کامل ایستاد همونطور که بهش چشم دوخته بود لب زد:

+اینجوری تموم نمیشه. .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
خوابو بیداریش قاطی پاتی شد:)
نظرتون؟
نقاشی لوییو گذاشتم کاور:))
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ووت و کامنت یادتون نره

Down Where stories live. Discover now