7.Our first

331 101 42
                                    

لاو قبل اینکه بخونی ستاره اون پایینو فشار بده:)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

چشم هاش رو محکم روی هم فشار میداد و هیچ جوره نمیخواست اطرافشو ببینه اگه از سیاهی حال حاضر ترسناک تر بود چی؟

آب سرد دریاچه پوستش رو میسوزوند و میتونست طعم خون رو توی دهنش احساس کنه
به قفسه سینش فشار وارد میشد و مور مور شدن دست و پاهاش توان تقلا رو ازش میگرفتن

با حس برخورد چیزی به صورتش ناگهان چشم هاش رو باز کرد از بین پرتوه های نور ماه که توی آب افتاده بود سایه کسی رو میدید که دقیقا رو به روش وایساده
شاید اون مرده. ‌.

شاید توی آب خفه شده و جسمش کف دریاچه افتاده
اگه هیولا ذره به ذره روحش رو خورده باشه و حالا اون بین دنیای مرگ و زندگی معلق مونده باشه چی؟

میتونست پوست لطیف کسی که دستش رو روی صورتش میکشید احساس کنه
دست ها از روی گونه هاش سُر خورد و از روی گردنش رد شد
روی سینه اش متوقف شد و ناگهان با شدت سمت پایین هل داده شد
با برخوردش به جای محکمی آخی از درد سرش از بین لب هاش خارج شد

چشم های نیمه باز و سنگینش به سختی باز مونده بودن
و لرزش تنش و سرمایی که درونش حس میکرد

باعث برخورد دندون هاش بهم میشد زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و بی توجه به سایه تیره ای که سمتش میومد به پلک هاش اجازه مخفی کردن چشم هاش رو داد

. . . . . . . . . . . سه روز بعد

انگشت هاش تکون خورد و کم کم پلک هاش شروع به لرزیدن کرد
نوازش دست هایی رو بین موهاش احساس میکرد

مطمئنن کاره جوانا بود که برای بیدار کردن لویی اومده بود و وقتی پسرشو اونجوری غرق در خواب دیده ناخودآگاه کنارش نشسته و مشغول نوازش کردنش شده بود

بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه توی جاش چرخید و دست هاش رو دور تن مادرش پیچید
انگشت هاش به جسم مخملی برخورد کرد سرش رو به روی شکمش گذاشت و نفس عمیقی کشید

بوی عجیبی به مشامش رسید نه شیرین بود و تلخ و یک بار بوییدنش وادارت میکرد که نفس های عمیق بکشی و بیشتر اون رو توی ریه هات نگه داری. .

_ وقتشه بیدار شی گربه کوچولو!

لویی با شنیدن صداش با بهت سرش رو بالا آورد و چشم های خواب آلودش رو به صورت غریبه دوخت
اون کی بود؟
جوانا کجاست؟

زمرد های سبزه براقش،با خشم کمرنگی که درونش دیده میشد به لویی که با تعجب به اطرافش نگاه میکرد خیره شده بود

موهای فرفریه بلندش روی سینه و شونه هاش ریخته بود و قسمتی ازش رو پشت گوشش زده بود
پوست روشنش و لب های باریک و صورتی رنگش چهرش رو زیبا تر کرده بود و همه این ها لویی رو به دیوانه شدن نزدیک میکرد

Down Where stories live. Discover now