17.Heat

265 70 17
                                    

ووت یادت نره بیبی:)
. ‌. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

زمزمه های که با صدایه اشنایی میشنید توی سرش پخش میشد

_من بهت اخطار دادم بچه. .
این برای تو خطرناک تر از چیزیه که فکرشو میکنی. .

هرری که رنگ پریدگیه پوست لویی رو دید کنارش دراز کشید و اون رو توی بغلش کشید و بال هاش رو دورش پیچید

اون آدمیزاد با وجود داشتنش. . با نفس های نامنظمش و گودی زیر چشم های بستش همینطوری هم دل هرری رو مال خودش کرده بود. .

این اعترافی بود که هرری با هربار دیدن اون اقیانوس آبی با خودش تکرار میکرد
لبخندی روی لب های پسر نشست
اون حاظر بود تمام قلبش رو به اون بده و برای همیشه محو شه. .

حاظر بود هرکاری برای نجاتش از اینجا انجام بده
اما میدونست لویی لجباز تر از این حرف ها بود‌ که بذاره همچین اتفاقی بیوفته

هرری سرش رو جلو برد و پیشونیش رو به پیشونیه لویی چسبوند
از وقتی اون رو دیده بود به کل زندیگش تغییر‌کرده بود

از همون نگاه اول وقتی چشم های ترسیدش رو دید و از زمانی که قطره های خون با بیرون کشیدن روحش از کالبده مرده‌ی هرری بیرون میریخت

_من از اون آدما متنفرم. .
همونایی که سال ها بهم گفتن هیولا. .
وقتی من داشتم درد میکشیدم تنها ورودی به دریاچه رو بستن که نفرین وارد روستاشون نشه
اونا هیولان نه من!

_به اندازه هر دردی که این پایین توی تنهایی کشیدم
هر باری که با فکره اینکه آنه منو پیدا کرده و اینا همش یه خواب بوده
از جام پریدم و بدو بدو سمت انعکاس رفتم
ولی اونجا فقط یه آسمون موجی تاریک بود و منی که خودمو هر بار تنهاتر از قبل توی اون انعکاس میدیدم

_برای سال های طولانی که از دور علاقه آنه رو به تورو حس میکردم
وقتی لمست میکردم
بغلت میکرد
من حتی بغض کردنتو حس میکردم. .

_این تازه شروع یه سوال کوچیک توی ذهنم بود
که چرا این اتفاقات میوفته؟
اما وقتی دیدم توی آب دریاچه افتادیو
اون آب سرد با بی رحمی میکشه به ریه هات و تمام سعیش رو برای زجر دادنت میکنه
نتونستم دووم بیارم. .

_ با اینکه توام یه آدم بودی.
مکث کرد و ادامه داد:
_اما نه هر آدمی. .

_تو اومدی و یهویی افسار همه چیز رو دستت گرفتی
جلویه اون بُعده تاریکو گرفتی
تو برای رها شدن از دردی که داشتی خودتو بهش گره زدی لویی. .

موهای فندقیش رو نوازش کرد و با نفس عمیقش بوی تنش رو توی سینش حبس کرد

لویی تکون ریزی خورد و پلک های بیجونش آروم کنار رفتن
هرری با لبخند و نگرانی بهش نگاه کرد

Down Where stories live. Discover now