9.Wandering

327 101 21
                                    

یه فشاری به ستاره اون پایین بده:)
Music:Drifting_Becky Ainge
‌. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

نشسته بود در سکوت و خیره شد بود به درختهایی که  شدت باد و بارون تکونشون میداد
از ابر تیره ای که سر تاسر آسمون رو پر کرده بود نور کمی داخل اتاق میومد

صدای قطره های بارون روی سقف چوبی خونه و خوردنشون به شیشه پنجره اتاقش مویرگ هاش رو نوازش میکرد. .
بی حال و ضعیف نفس میکشیدو گرمی نفس هاش روی شیشه بخار میشد و سردی هوای بیرون رو نمایان میکرد

نگاه خسته و خوابالودش رو از بیرون گرفت و سرش رو چرخوند با حجم زیادی از برگه روبه رو شد
با خط های سیاه که نشان از بی قراری و درگیریه ذهنش بوده. .

روی هرکدومشون چهره ای کشیده شده بود
اولی چهره ای نصفه و نیمه بود که هرکسی رو وادار به خیره شدن میکرد
این چهره در برگه های دیگه ناقص و کمرنگ تر شده بود. .
تا جایی که فقط صورتی سیاه و پر از رد خط های ذغال باقی مانده بود

سرگیجه به سراغش اومده بود و
از میون جرز های پنجره سوز سرما میومد

همه چیز پاک شده بود. .
نمیدونست اون شخصی که رویه کاغده کیه. .
اون چشم هارو به یاد نداشت و هیچ خاطره ای درمورد سه روز گذشته توی ذهنش نمونده بود
شاید تمامش هیمنجوری گذشته در گیجی و سردرگمی. .
انگار مرگ آنه زمان رو بهم ریخته بود و تنها قربانیه اون لویی بوده. .

از جاش بلند شد و دنبال کاغذ سفیدی گشت تا بتونه افکار سنگینش رو روی اون تخلیه کنه اما پیدا نکرد
کلافه تیکه ذغال رو بین انگشت هاش گرفت و رو به دیوار سفید رنگ اتاقش وایساد

چشم هاش رو با حس کشیده شدن پوست لطیفی به لاله گوشش بست
زمزمه های گنگی رو میشنید
میتونست حس کنه اکسیژنش داره تموم میشه و ریه هاش به سختی حرکت میکنند
و قلبش توان پمپاژ نداره و خون در رگ هاش یخ بسته. .

میشنید صدای محوی رو اما نمیتونست خواسته اش رو تشخیص بده
دستش روی دیوار به حرکت دراومد، در حال فکر کردن بود و هیچ چیز توی ذهنش ثابت نبود. .

احساس میکرد دمای اتاق کمتر از چند دقیقه و حتی چند ساعته پیش شده اما اهمیتی نداد و به ادامه کارش پرداخت

دستش رو به پیشونیش کشید و باعث لکه شدن صورتش شد
عقب اومد و نگاه کرد‌. .

اونها کی بودن؟
سایه های سیاه رو به روش شاید تصویری از افکارش بود
همون هاله های تاریکی که چنگ های ترسشون رو به روح لویی میکشیدند
دستی به گلوش کشید و سرش رو بالا گرفت تا شاید نفس تنگیش بهتر بشه اما فایده ای نداشت

به سختی سمت در اتاقش قدم برداشت
هوای تازه پیشنهاد خوبی برای جلوگیری از خفگیش بود
تعادلش رو از دست داد و به میز نهار خوری خورد و باعث شد گلدون کریستالیِ روش روی زمین بیوفته و هر تیکه اش طرفی پرت شه

کلافه چشم هاش رو روی هم فشار داد و به سختی خودش رو به در رسوند و بهش چنگ زد
بازش کرد که هرمی از هوای سرد به صورتش خورد و لرز به تنش انداخت
دست هاش رو دور تنش پیچید و با قدم های کوتاهش سمت درخت های بلند جنگل حرکت کرد

با برخورد هر قطره ی بارون انرژیش بیشتر تحلیل میرفت. .
اون کشیده میشد سمت تونلی که سرتاسرش رو درخت های بلند پوشانده بودن

میدونست که داره تکرارش میکنه. .دوباره. .

اما نمیتونست ترس و دلهره اش رو که باعث دلپیچش شده بود رو درک کنه. .
از دیوار شکسته شده رد شد
نفسش برگشته بود و دیگه احساس نمیکرد کسی ریه هاش رو بین دست هاش گرفته و با بی رحمی فشار میده. .

سمت پل قدم برداشت
کارش درست بود؟
شاید داشت با پای خودش سمت تباهی میرفت. .

از هیکلش آب میچکید و بارون هنوز هم قصد تموم شدن نداشت و چشم های نیمه بازش بیحال تر از چند ساعت پیش شده بود

به انعکاس خودش توی آب نگاه کرد و با صدای گرفتش پرسید‌:
+دارم با زندگیم چیکار میکنم‌. .؟

با اتمام جملش تن بیحسش توی رودخونه افتاد
و دست های کسی دورش حلقه شد. .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
جوری که لویی هی داره ضعیف تر میشه. .
*سکوت. .
خب تو کامنتا بهم بگید این بوک چه وایبی بهتون میده؟!
اونی که لوییو گرفته کیه!؟
امیدوارم خوشتون بیاد
بوس بهتون:)

Down Where stories live. Discover now