ووت یادت نره بیب
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .باید یه کاری میکرد
سرش رو روی سینه لویی گذاشت و گوش کرد
دیگه صدای ضربان قلبش شنیده نمیشد
چشم هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد خودش رو کنترل کنهنفس عمیقی کشید و با حرکت دستش نور های ریز آبی دورشون جمع شدن
هرری بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه گفت:
_جوانا رو بیارید اینجا. .
اطاعت کردن و با سرعت سمت انعکاس رفتنآسمون گرگ و میش شده بود و جنگل تاریک از مه غلیظ لبریز شد
هرری تن لویی رو توی بغلش کشید و با قدم های آرومش به راه افتاداون تصمیمش رو گرفته بود و میدونست این تنها راهیه که برای هردوشون باقی مونده
نمیدونست چطور زمان انقدر زود در حال گذره
نمیفهمید کی هوا کاملا روشن شده و از جنگل تاریک بیرون اومدنمیتونست نور های کوچک آبی رو روی سطح آب ببینه
میتونست صدای گریه های جوانا رو بشنوهو تنها چیزی که این وسط کم بود و کمبودش به شدت حس میشد لویی بود
با اون لبخند قشنگش چشم های آبیش و روحی که هیچکس قادر به کشتنش نبودصدایی دورن هرری فریاد کشید
"ولی اون مرده"بهش نگاه کرد چیزی ازش جز خط های سفید باقی نمونده بود
میدونست که اینجوری تموم نمیشه
اون اجازه همچین چیزی رو نمیداد!لویی حق رفتن رو نداشت
اون باید زندگی میکرد
تجربه میکرد
پیر میشد
و زندگیش رو با خاموش شدن ستاره اش جایه دیگه ای آغاز میکردچشم های غصه دار سبز آبیش میدونست قرار نیست اون اتفاقات کناره هرری براش بیوفته
درسته که راهشون بهم گره خورد اما مقصدشون از هم جدا بود
و هردوشون این رو از اول میدونستن
به انعکاس رسیده بودباید انجامش میداد
برای زندگی بخشیدن به لویی مجبور بود انجامش بده
برای تکرار نشدن سرنوشتی که خودش دچارش شده بود باید این کارو میکردپا رویه تنه درخت گذاشت و سمت انعکاس رفت
چشم هاش رو بست و بال هاش وارد انعکاس شد لرز به تنش افتاد
قدم دیگه ای برداشت و کم کم واردش شداون بین زندگی و مرگ وایساده بود!
خط باریکی که اون و لویی رو بهم وصل میکرد
هرقدمی که برمیداشت ذره ذره روح زنده ی اون رو به لویی منتقل میکرد
با قدرت جلو رفتجوانا با وحشت به سایه سیاهی که از درون آب بیرون میومد نگاه کرد
پوست سفیدش به ذغالی آتشین تبدیل شد
حالا کاملا بیرون اومده بود
موجودی قد بلندی با موهای بلنده مشکی که تا چندین متر میرسید و توی هوا معلق بودبال های عظیمش پشت سرش چندین برابر بزرگ تر شده بودن
اما چشم هاش هنوز همون سبز آبیه غمگین بودتوجه جوانا جلب شد به موجود سفیدی که در آغوشش بود
با شَک بهش نگاه کرد
هرری رو به جلو حرکت کرد رو به روی جوانا ایساد و
لویی رو روی پل گذاشتجوانا با ناباوی روی زانو هاش افتاد
و دست هاش و جلوی دهنش گرفتهرری صورت لویی رو بین دست هاش گرفت و جلو رفت
در چند سانتی صورتش ایساد و قبل از اینکه همه چیز رو تموم کنه زمزمهکرد:
_دوست دارم لویی
لبخند محوی زد و
لب هاش رو روی لب های لویی گذاشت
و اجازه داد این بار لویی روح سبز رنگش رو از تنش بیرون بکشه . . .. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
اها:)
امیدوارم خوشتون بیاد
ووت اند کامنت یادتون نره
بوس بایی