پارت 24... نمی فهمم!

386 80 12
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

بالای سرش وایساده بودم
دکتر دست از معاینه اش برداشت و سمتم امد
™آقای جئون... چیزی نیست انگار داره حافظشون بر میگرده و فشار عصبی زیادی باید تحمل کنن... زود بیدار میشن نگرانش نباشید... فقط میتونم سوالی از شما کنم؟
به دکتر نگاهی کردم و سرمو به موافقت تکون دادم
™این پسر.... چرا واسه شما مهم هست... که به این سرعت خودتون رو اینجا رسوندین من در تموم سالهایی که پیش شما بودم هیچوقت اینجوری ندیده بودنتون.... حتی موقعی که پدرتون داشت نفسای آخرش میکشید؟
•پدر خوانده... اون پدر واقعی من نبود... اینو یادتون باشه و سوال بعدی... اممم...
توی چشمای دکتر نگاه کرد
•فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه... دکتر... میتونید برید...
نگاهم ازش گرفتم و به جین داد

دکتر از اتاق بدون حرفی خارج شد و من کنارش نشستم...
به دستای سفیدش که از پتو بیرون بود نگاه کردم
انگشت اشارمو روش کشیدم..... آروم دستشو گرفتم و سمت لبم بردم و بوسه کوتاهی روش زدم

•نمی شه گفت عشق در نگاه اول بود جین... ولی تو سه سال تمام تو شرکتم داشتی کار میکردی و فکر میکردی من هیچی نمی فهمم... فکر میکردی اینقدر سادم که نفهمم یه جاسوس تو شرکتم هست؟...ولی من عاشقت شدم... عاشق مخالفت با من، لجبازی با من... یادت هست یبار گفتم جلسه رو ساعتی بزار که تو مخالف بودی؟... و تو به لجبازی ساعتی گذاشتی که من میخواستم از شرکت برم ولی بخاطر اون جلسه که کنسلی هم نداشت مجبور شدم بمونم.... آره عصبی شدم... ولی انگار عشقم زیادتر بود که نتونستم جیزی بهت بگم... ولی میدونی اینکه من عاشق یه الفا شدم منو نگران می‌کرد که نکنه حرفای مادرم درست باشه.... مادری که بهم هروز یادآوری می‌کرد که چقدر بدشگون هستم.....ولی وقتی فهمیدم یه امگایی تونستم نفس بکشم... با خودم گفتم شاید اونجوری که مادرم می گفت بدشگون نیستم..... میدونی.... من... من... میترسم از پیش بری..... هروز... هرشب... با خودم میگم آخه من چی دارم که تو بخوای پیش من بمونی.... و این منو کلافه تر میکنه.... من میترسم عشقی که بخوام بهت بورزم... چیزی جز درد واسه تو نداشته باشه.

کنارش دراز کشیدم و اون رو تو بغلم گرفتمش..
•تو میتونی بهم یاد بدی... چجوری عشق بورزم جین...همونجوری که یادم دادی چجوری عاشق شم؟

جین

با سر درد شدید چشمام رو باز کرد.... حس سنگین رو قلبم بیشتر شده بود.
جیهوپ بخاطر چارلی داشت خودکشی می‌کرد...
جیهوپ قوی من داشت خودکشی می‌کرد... بخاطر یه آدم کم ارزش من هنوز اینجام و کاری نکردم؟.... چرا؟
حس دستای ینفر دور کمرم منو از افکارم بیرون آورد و به بغلم نگاه کردم
جونگکوک منو تو بغلش گرفت بود؟... بغلش گرم بود.... نه از اون گرمایی که اذیتت کنه... این گرما حس خوبی داشت.... که من تاحالا تجربش نکرده بودم...

آروم دستامو بالا آوردم و موهاش که روی پیشونیش ریخته زود رو کمی کنار زدم...
و لبخندی به صورت معصومش در خواب زدم

MY LOVE❤️🚬Where stories live. Discover now